سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

لطافتهای یک گل را دل یک خار می فهمد

و قدر خوب دیدن را دو چشم تار می فهمد

نمی فهمد کسی این را که مستم یا که هشیارم

ولیکن چشم تو امشب مرا انگار می فهمد

چه می پرسی ز احوالم چه باید گفت در پاسخ

مرا بم ؛ ورزقان یعنی مرا آوار می فهمد

دل من گه پر از نفرت و گه سرشار از عشق است

کدامین دل تمنای دل سرشار می فهمد

مرا چشم تو زخمی کرد و دارد می کشد حالا

و این را هر کسی از آن دو چشم هار می فهمد

و چون عشق زلیخا بود یوسف گشت زندانی

کجا این عشق را احساس « پوتیفار » می فهمد

لبم دارد شکایت می کند از دست لبهایت

صفیر این شکایت را شب نیزار می فهمد

و من هربار با شعری غمم را برملا کردم

ولی از جمع عیاران ، غمم را یار می فهمد

 


نوشته شده در سه شنبه 92/6/19ساعت 8:48 صبح توسط متین| نظرات ( ) |