سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

آن شب که تو تا سحر کنارم ماندی

آن شب که خودت غزل برایم خواندی

تحریم که شد تمام و با آن همه ناز

گیسوی بلند تا کمر افشاندی

از گوشه ی مژگان چو نرگس آن صبح 

خورشید به سرزمین من تاباندی

گیسو به سر شانه فشاندی آنگاه 

من را به سر ساعد خود پیچاندی

با زخمه ی لب تو را فقط گریاندم 

با خنده ی لب مرا فقط خنداندی

یادم که نمی رود به یک جمله سکوت

تو هر دوی ما را چقدر ترساندی

یک ابر شدی و با تنت بر تن من

باران وفا و دلبری باراندی

افتاد دلم به دام و هنگام نماز

نشنید کدام سوره را می خواندی

حالا همه شب پر از سوالم که چرا

رو از من دل سپرده برگرداندی

 

متین


نوشته شده در شنبه 93/10/27ساعت 12:41 عصر توسط متین| نظرات ( ) |