سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

ای قرن تلخ یک هزار و سیصد و اندی!

چندین هزاران کشته مانده رخت بربندی؟

آیا حواست هست بین چند صد عاشق

فصل جدایی بی دلیل و منطق افکندی؟

چندین هزاران چشم را گریانده ای، حالا...

داری به این دار مصیبت  دیده می خندی

ای قرن مسحور! ای سراسر داغ! ای منحوس!

سرشار حسرت از تو شد هر آرزومندی

ای قرن بد فرجام! آخر بر چه آئینی؟

تو بر کدامین مسلک نابود پابندی؟

این آخرین فصل پر از غم را بیا بگذر

بگذر از این طغیان بی باری و بی بندی

چندی گذشت و جز غم اندر چنته ات ؟ حاشا

جز غصه هم هر گز نیاید در برت چندی

خوب است حالا می روی قطعا چو می ماندی

تو ریشه ی انسانیت از بیخ می کندی

شاید تو رفتی و هزارو چارصد آورد

بر روی لبها خنده ، در آفاق خرسندی

 

م.ش(متین)


نوشته شده در شنبه 99/8/3ساعت 12:54 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

حالا برای آنکه دلم را رفو کنم
باید تو را درون خودم جستجو کنم
من آن ترنمِ مِیِ بر روی ساغرم
کز تشنگی دوباره سر اندر سبو کنم
رو گر هزار دفعه بگردانی ام چه باک
من بیخودم زخویش و بسوی تو رو کنم
یکسال و زجر عمر من و دوری ات گذشت
فکری نشد به حال غم در گلو کنم
من جبری ام و جبر زمین گفته تا ابد
باید که سر به جیب تمنا فرو کنم
این باغبان محتضر از باغ مانده است
هرگز نشد به فصل خزان گرچه خو کنم
حالا که نوبهار شد و غنچه کرده است
آلاله آورید و گذارید بو کنم

م.ش (متین)


نوشته شده در شنبه 99/8/3ساعت 12:44 عصر توسط متین| نظرات ( ) |