مکنون
غزل چگونه بگویم به وزن گیسویت
من همانم که به چشم سیهت دل دادم آن اسیری که به یمن نگهت آزادم من پر از غصه ی هجرانم و اما امروز فقط از دیدن لبخند به رویت شادم " از ازل پرده ی حسنت زتجلی دم زد" و به هم ریخت همه فلسفه ی ایجادم نیستی ... بی تو دل آماج بلا خواهد شد "هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم" صنما درس جنون می دهی و می دانی من از آن روز که شاگرد تو ام ... استادم متین
ردیف را چه گذارم، کمان ابرویت
و روز روشنی چشم توست بی تردید
و شب سیاهی خوشرنگ و درهم مویت
شمیم مریم اگر عطر باغ و جنت داشت
خلاصه ای بود از عطر ناب خوش بویت
شبی که درگذرم از تمام این افلاک
براق عشق رساند مرا سر کویت
چه من شکارچی و تو غزال یا اینکه
تو دام بر سر راهم نهی، من آهویت
تمام شش جهت ارتباط ما این است
تو پادشاهی و من شاعر ثنا گویت