مکنون
سر ما و قدم حضرت دوست وه ، فدایی تو بودن چه نکوست عجب از مردم غافل زشما این همه غفلت و زشتی زچه روست یا فرو کن سر شمشیر وصال یا به در آر همان سر که فروست دل ما بند امیری است که او علوی هیبت و زهرائی خوست دیده گریان زفراق و سر جیب پاره از هجرت آن یوسف روست غم ما را چه نماید درمان چون که درد اوست و درمان هم اوست لحظه ای رخ بنما دلبر من که سر وصل تو آن سر مگوست ای همه عشق تو در سینه ی من ای که هستی دلم جمله ازوست وای اگر موی به دوشت فکنی دل ما بسته به آن سلسله موست یادگار شب وصل تو و من خزف خونی و بشکسته سبوست
نوشته شده در شنبه 89/3/15ساعت
4:49 عصر توسط متین| نظرات ( ) |