مکنون
با ابروان و دیده ی در هم کشیده ات زل می زنی به عاشق در خون تپیده ات دل پر کشیده تا بپرد دور صورتت مانند شال زرد به گردن خزیده ات « آغشته است پنجه ات از خون عاشقان» رسم است این به طایفه ی برگزیده ات اینسان که ساق پای تو میداردم عیان «دام»ی به پای قرقی بالا پریده است یادم نرفته، بیت جداگانه گفته ام در وصف گیسوی چو عقاقی تنیده ات بختم بلند گر برسد دست من برآن موی مجعد به جبین در کشیده ات امشب دلم به یُمن تو احیا گرفته است بیچاره شاعران چو من دل تکیده ات متین زمانه هر چه توانست زیر پایم برد از آسمان به سرم سنگ بی کسی ها خورد رساند جان مرا روی لب شبی صدبار هر آنچه می شدش این گلعذار را پژمرد الا که در هوست استخوان شکسته مرا قبا به چهره مکش دلربای عارض ترد صدای ضجه ی من را چرا نمی شنوی دوا نمیدهی ام ؟ ده مرا کفن از برد فدای صورت ماهت فدای لعل لبت رها نکن دل من را که عشق خواهد مرد تو باش و سینه ی من ، من کنار صورت تو یواش بوسه به رویت ، امان از این برخورد