مکنون
سینه ام محتاج بود و از بیانش عار داشت درد دل ها در درونش با خود دلدار داشت پیر دیری دوش دیدم، بر سرش دستار داشت گفت با من زین حکایت ، حکمت بسیار داشت بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت غرق حیرت بودم این آوای همچون داد چیست؟ نغمه ی عشق است؟ نه ، ظلم است یا بیداد ؟ چیست؟ در دلم داغی نشست و ماتمی افتاد ، چیست؟ پس دگر تکلیف ما اندر فراق آباد چیست؟ گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت بود مالامال درد و داغ و در سوز و گداز گاه رو می کرد باز و گاه اندر انقباض چشم می بست و به ناگه دیده را می کرد باز گفتمش با طعنه، ای دلداده ی دور از طراز یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت رو ترش کرد و چنان که چرخ گردون زآن اوست آنچنان که ، هی ! چرا عقلت به گمراهی فروست یا که گویی با سفیهی بی خرد در گفتگو ست گفت دارد نکته ای؛ باریکتر از تار موست در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت پیر گفتا خیز تا سیر گل و بستان کنیم هر چه را معشوق می فرماید، از جان آن کنیم باید این بنیاد را در طرح خود ویران کنیم خشکی این باغ را سیراب از باران کنیم خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت گفت خیز آخر جوان این سان دگر خامی مکن خویش را محکوم حکم تلخ ناکامی مکن این دل شاداب را محزون به آرامی نکن بین عقل و دل درون خویش نمامی مکن گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت پیرمردی بود اما گوئیا در کنج دیر داشت گویا سبقه ی اصحاب احمد، چون زبیر روح من را داد در آفاق و انفس ، خوب طیر تا بیابم از درون خویش از عصیان و خیر وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت همچو مولانا که خورشیدش فکند اندر کنشت خفته بودم در میان حجره ای بی سقف و خشت مانده بودم در بیابانم کنون یا در بهشت دست رفت و با قلم این بیت را از سر نوشت چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه ی جنات تجری تحتها الانهار داشت لعنت به من لعنت به تنهایی م.ش ( متین) تو و آن شال سفیدت ... چه بگویم آخر م.ش (متین) لالایی دلبرم ای دختر ماه م.ش (متین) دل من خسته و تنگ است به جدت سوگند م. ش ( متین)
م.ش (متین)
لعنت به این وسواس رسوایی
لعنت به این بغض زمستانی
بر ضربه ی خودکار و پیشانی
این تلخی فرجام هر روزه
احساس داغ و تلخ دریوزه
افراط بلغم ، سردی سودا
لعنت به هرچه بت ، خود بودا
من با تمنای تو درگیرم
از هرچه احساس است دلگیرم
این عمق صحرای بلاتکلیف
من با هزاران حربه ی تضعیف
هی از ازل سوی ابد .... خنده
هی مرگ هی بازی و بازنده ...
تنها تن مفلوک من پیر است
اصلا از این آلودگی سیر است
از شعر شاعرها چه می خواهی
از آتش آهم چه می کاهی
فصل سقوط برگ ،پاییز است
وقت شکوه مرگ جالیز است
ای آخرین احساس عریان باش
فرزند نامشروع نسیان باش
من بی تو غرق درد خواهم ماند
چون کوه یخ دلسرد خواهم ماند
تو مثل یک آیینه زیبایی
لعنت به من لعنت به تنهایی
موی آشفته چو بیدت ... چه بگویم آخر
قلیایی دل من آب شد از سرخی آن
دو لب مثل اسیدت ... چه بگویم آخر
گل مریم شده ای تا که ببری در باغم
چه کس از باغچه چیدت ... چه بگویم آخر
سالها گم شده بود این دل افتاده به خاک
تا همان روز که دیدت ... چه بگویم آخر
شهد جا مانده در آن گل که تو باشی باید
همچو زنبور مکیدت ... چه بگویم آخر
داعشی لشگر چشمان تو جنگی افروخت
که مرا کرد شهیدت ... چه بگویم آخر
لالا لا دختر من دختر شاه
لالایی مادرت چند روزه رفته
یه حرفایی توی سینه م نهفته
لالایی دخترم که وقت خوابه
لالا گوشی مامانت خرابه
لالایی فکر نکن دوستت نداره
میخواد برگرده گرگه نمیزاره
تو بودی تشنه و تنها و بی خواب
مامانت رفته بود تو چاه واتس آپ
منم دنبال کار و سختی و درد
هر ازگاهی بهش گفتم که برگرد
تلگرام از مامانت دلبری کرد
منو چند روز تو خونه بستری کرد
تصادف کرده بودم پول کم بود
سرم پیش شما یک هفته خم بود
مامان طاقت نداشت انگار ، دیدی؟
تو خواب بودی ، درو که بست، پریدی
بی پولی دخترم بودش بهونه
چشام از چشمای مامان می خونه
حواسش پرته قرصاشو نخورده
ولی گوشیش رو با وسواس برده
عجب دیوی شد این گوشی که دیدم
دو دستم بشکنه ، اونو خریدم
مامان دلتنگ اون رنگ چشاته
دلش تنگ میشه ، این راه نجاته
الهی زودتر یادش بیافته
که امشب شب بخیرت رو نگفته
بخواب بابا خوبه این رو بدونی
زرنگ باشی و دستا رو بخونی
غریبه وقتی زنگ زد وقتی اس داد
با حرف مفت قلبت رو که حس داد
مبادا نازنینم ناز فروشی
که گرگه بعضی وقتا پشت گوشی
لالا کن ، وقته خوابه ، خیلی سرده
لالا کن ، مادرت هم بر می گرده
دوباره خونمون رونق می گیره
خدا حقت رو از ناحق می گیره
مثل یک پیر زرنگ است به جدت سوگند
دوش از میکده رد می شدم و فهمیدم
بر سر عشق تو جنگ است به جدت سوگند
ساقی میکده ورد تو به لب داشت چرا؟؟؟
پیر میخانه .... زرنگ است به جدت سوگند
شهره باشم به فراق تو به از وصل چنین
نام من پیش تو ننگ است به جدت سوگند
عشق خطی است که فرجام و شروعش پیداست
پست و بالاش قشنگ است به جدت سوگند
من مشروطه طلب با توی شاهنشاهی
آخر قصه فشنگ است به جدت سوگند
شعر مشقی است که باید بدهم تحویلت
قافیه هرچه که تنگ است به جدت سوگند ...
غزل از شوق سر خنده ی تو می گویم
خبرم هست ... جفنگ است به جدت سوگند