مکنون
باید تلاقی کند این چشمان من با نگاهت چشمان غرق گناهم با دیده ی بی گناهت باید دو چشمان تارم یکبار دیگر بیافتد بر آن رخ بی مثالت بر صورت مثل ماهت شبها چه آشفته هستم مانند ماهی در تنگ آبی تو اما برایم ، من مانده دیده به راهت از دست رفته دل من در کنج عزلت نشسته تنهای تنهای تنها ،مانند خال سیاهت انگار کن من فقیرم انگار نه ، من فقیرم دست عطایت چه شد ای جانم به قربان جاهت صد جمکران عاشقی را دیشب برایت نوشتم یک نامه دیشب به نامم افتاده آقا به چاهت یک روز من از تو دورم یک روز نزدیک نزدیک من بی ثباتم همیشه آنجا که تو دل بخواهت هر دفعه باد صبا را گفتم سلامم رساند یکبار هم ... یک جوابی ... هر چند هم با کراهت آن دیده ی بی گناهت، آن صورت مثل ماهت مانند خال سیاهت آنجا که تو دل بخواهت. . . . گاهی در اثنای شعرم می آمدی با نگاهی حیران این برزخم من ، همراهی گاه گاهت من بی شما بی پناهم برگی که افتاده از شاخ تو در پناه خدایی من تا ابد در پناهت