مکنون
من به هم ریخته ام باز تو آرامم کن وحشی دشت منم دوست ، بیا رامم کن روز و شب در پی اغیار و شکار همه کس بامدادی تو شکارم کن و در دامم کن من گدای تو ام و تشنه ی آن باده ی ناب از شراب دهنت جرعه در این جامم کن پخته باید بشوم در بته ی عشق شما فکری ای دوست تو بر حال دل خامم کن من کبوتر شدم و دور تو در پروازم جلد این کوچه و این خانه و این بامم کن گاه در روز خمار تو ام و گاهی شب غمزه فرموده و مست سحر و شامم کن من به خوشنامی و خوشرویی ات ایمان دارم قدحی ریز و به یک جرعه تو بدنامم کن لطافتهای یک گل را دل یک خار می فهمد و قدر خوب دیدن را دو چشم تار می فهمد نمی فهمد کسی این را که مستم یا که هشیارم ولیکن چشم تو امشب مرا انگار می فهمد چه می پرسی ز احوالم چه باید گفت در پاسخ مرا بم ؛ ورزقان یعنی مرا آوار می فهمد دل من گه پر از نفرت و گه سرشار از عشق است کدامین دل تمنای دل سرشار می فهمد مرا چشم تو زخمی کرد و دارد می کشد حالا و این را هر کسی از آن دو چشم هار می فهمد و چون عشق زلیخا بود یوسف گشت زندانی کجا این عشق را احساس « پوتیفار » می فهمد لبم دارد شکایت می کند از دست لبهایت صفیر این شکایت را شب نیزار می فهمد و من هربار با شعری غمم را برملا کردم ولی از جمع عیاران ، غمم را یار می فهمد یک شعر و شب و چینش صد آه دوباره مینو و عطارد ، فلک و ماه دوباره یک دشت سکوت و من و ناسوت و دگر هیچ کو تا من و این لحظه ی دلخواه دوباره یک غصه ی تازه کمی از داغ همیشه صد ها گله از این شب کوتاه دوباره من بودم و خودکار و کمی کاغذ مشکوک با قطره سرشکم که شد همراه دوباره یک کوفه پر از درد مرا از نفس انداخت این درد دل و این من و این چاه دوباره آنقدر نوشتم که لبش کرد تبسم می کشت مرا خنده ی گهگاه دوباره باید که چهل شب سر راهش بنشینم تا باز برآید سر این راه دوباره جز رنج در این شط جدایی نرسد ، آه تا رخ ننماید به من آن شاه دوباره