مکنون
من خراب آبادی ام، کاشانه می خواهم چکار ساکن صحرای عشقم ، خانه می خواهم چکار غرق اشک و شعله ام در بزم عشاق ای دریغ من خود شمعم دگر پروانه می خواهم چکار مرغ عشقم در قفس وقتی که بالم بسته است بی پر پرواز ، آب و دانه می خواهم چکار فارغم از عقل و بی تو مردمان دیوانه اند من خودم دیوانه ام ، دیوانه می خواهم چکار عشق را تفسیر کردن اول بیچارگی است قصه کم کن باوفا ، افسانه می خواهم چکار باده نوشان در سکوت شهر نحوا کرده ام کنج صحرا نعره ی مستانه می خواهم چکار متین گل یاسی و عجب عطر و چه بویی مادر! تو بهشتی ، تو خدا سیرت و خویی مادر! نه تو حوضی که چنان نهر تو جاری هستی تو روان بر سر هر برزن و کویی ، مادر! خَلق تو احمدی و خُلق تو محمودی بود هر چه باشد که شما مادر اویی مادر یاس رخساره تان رنگ قمر بود ولی چند روزی است شقایق سر و رویی مادر سال ما نو شده یعنی که بهاری شده ایم تو ولی مثل خزان ... سرّ مگویی مادر همه رفتند پی عشرت و ما تنهاییم همه گِردند سر سبزه و جویی ، ما ، « در» حافظ این شعر که گفتی به چه اندیشیدی دوش می آمد و رخساره ... نگویی مادر!!