مکنون
رمضان ، روزه و افطار دلم می سوزد آه از دوری دلدار دلم می سوزد بازهم یار نشد یار من و عمر گذشت باز از این بخت جفاکار دلم می سوزد پا به پای شب عشاق دویدم عمری چون تو ای شمع شب تار دلم می سوزد ای زمان لحظه وصل رخ دلدار نشد نرسد لحظه دیدار دلم می سوزد آتش وصل سحر شعله به جان می فکند در پس پرده ی پندار دلم می سوزد عطر بذل و کرم و بخشش او می آید دور از آن گل ایثار دلم می سوزد رمضان است و سرخوان خدا ، یار کجاست آه از این درد دل آزار دلم می سوزد شکوه از تشنگی ام نیست که از حرم فراق جای لبهای عطشبار دلم می سوزد آب می نوشم و در حسرت این الطالب بر سر سفره ی افطار دلم می سوزد باز هم صحبت آب و عطش و سوختن است روضه ی داغ علمدار ، دلم می سوزد ماه شعبان داره تموم میشه. نوبت مهمونی خدا که میشه دلم میخواد زود عمرم تموم بشه. همیشه ماه رمضون منتظر رفتنم. همیشه دنبال این میگردم که یه روزی صاحبخونه دنبالم بفرسته و بگه ایندفعه دیگه مهمون نیستی . ایندفه برا خودم میخوامت. آخدا. یعنی نمیاد اونروزی که اشک چشمامو روز عید فطر در نیاری. اون نماز باشکوه . اون عید داغداری. از اون قنوت های پر از شکایت معافم کنی. خدایا لباس تقوایی به تنم نیست . دستم از تحفه و کوله بار خالیه. صورتم از زشتی تو ذوق میزنه. بوی تعفن از دلم بلند شده. دیگه رویی برام نیست که تو مهمونی تو مهربون بیام. عزیز دل خودت بهم آبرو بده. بحق اون بنده هایی که به نور عزتت ملحق شدن. به حق اونهایی که به کمال انقطاع از غیر تو رسیدن. به حق کسایی که محبتشون رو بهم عطا کردی . بحق بنده ای که با وجودش آتیش عشقت رو تو دلم شعله ور کردی . خودت دستمو بگیر. تو از اون مهمون نوازهایی هستی که اگه یه آشنا بعد از سالها دوری فقط برای خوردن غذا به در خونت بیاد و روی در زدن نداشته باشه ، خودت به دنبالش میری و نمیزاری دم در بمونه. محبوبم من بلد نبودم بنده ی خوبی باشم. از بندگی فقط حرافی کردم و ادعا. حرفایی رو زدم که تو وجود خودم پیدا نمیشه. اما تو که خدایی بلدی.دست از من برندار. که سخت محتاج اقبال توام. ای واجب الوجود ذی جود جد علی بحق جودک الاجود گفتا که مرا علم لدنی هوس است تعلیم نما اگر تو را دسترس است گفتم که الف گفت دگر گفتم هیچ در خانه اگر کس است یک حرف بس است وقتی تو دلت پر از حرف باشه و کسی رو پیدا نکنی که براش حرف بزنی. وقتی هیشکی اهل راز نباشه و نشه با کسی درد دل کرد. وقتی نگاهت دنبال یه نگاه آشنا بگرده و هر بار خسته و دست خالی خودشو زیر لحاف پلک قایم کنه تا بخواب بره یا خودشو بخواب بزنه تا تو اونو بازخواست نکنی که چرا...... چرا مردم با عشق غریبه شدن. چرا نگاه ها دزدکی شده. چرا خنده ها ساختگی شده . چرا حرف ها بوی دروغ میده. چرا بچه ماهی دلها تو مرداب هوس گندیده شدن. چرا بوسه ها مزه خون گرفته. چرا مسابقه نفس دوانی در شهر خانواده ها برپاست. چرا کوران جاه طلبی ارتباط روستاها رو با هم قطع کرده. چرا ................ درست تو همین وقتاست که تلالو یه نگاه آشنا به داد دلت میرسه . یه مرد آسمونی با لباس فرشته ها دست دلتو میگیره تا مزه ی پرواز رو دوباره بهت بچشونه. عطر بهشت رو به یادت بیاره و گرمای محبت رو برای بهاری کردن زمستون قلبت پس بیاره. اونوقت دیگه سکوت مرگبار دلت تبدیل به آتشفشان حرفهایی میشه که دوست داری بگی . نه به همه فقط به اون بگی. جونم فداش