مکنون
از غم هجر تو ای شاه چه باید بکنم من که جامانده ام از راه چه باید بکنم خاطرم نیست دقیقا زتو کی دور شدم چند روزی و دو صد ماه ... چه باید بکنم نکند باز برادر به تو خنجر زده است قصه ی یوسف و آن چاه چه باید بکنم شعر فاضل نظری از نفس انداخت مرا * کوه نوری تو و من کاه چه باید بکنم گاهی احساس جنون ، گاه شعف گاهی ترس تو بگو با غم گهگاه چه باید بکنم منو شمع و شب و حافظ به هم عادت کردیم می رسد سوزش یک آه چه باید بکنم متین * آه یک روز همین آه تو را می گیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد جناب فاضل نظری دلم گرفته کسی نیست چاره ای بکند برای چاره ی دردم اشاره ای بکند رقیب از نفسم برد و بر زمینم زد کجاست دلبر من تا نظاره ای بکند به سنگدل چو بدادم دلم چه کس خواهد رها مرا زغم سنگ خاره ای بکند هزار جرم مرا یار من نمی بخشد ددلی مگر که بسوزد کفاره ای بکند خزان زده است به بستان عشق من ایکاش وزد نسیم خراسان ، بهاره ای بکند همیشه جمعه شکیبایی ام زکف برود هوای صحن و صدای نقاره ای بکند یک روز می آید که حالم را بفهمی یعنی دلیل اشتعالم را بفهمی من شعر می گویم برایت روزی ای کاش منظور از این قیل و قالم را بفهمی دارد درون سینه ام می سوزد ای کاش این داغ را از روی تب خالم بفهمی این را که عشق تو شکسته قامتم را از قامت گردیده چون دالم بفهمی معنای زخمی بودنم را با نگاهی از زخم های خورده بر بالم بفهمی من در کدامین مسلکم را با ید ای شاه از روز عاشورای هر سالم بفهمی این را که یک عمر است در بند تو هستم از رنگ و روی رفته ی شالم بفهمی متین