سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

شاید شنیدی بارها شاید پیاپی

حرف از نوای نی حکایت های آن نی

شاید شنیدی نغمه ی هیهای نی را

یا دیده ای یک پیرمرد اهل طی را

موسیقی نی را شنیدی ، جان گداز است

گویی که راهی در گلو بر گریه باز است

نی را قلم کردی نوشتی « آب » « بابا»

خواندی حکایت های نی ، با آه و آوا

نی را تهی ننگر درونش حرف دارد

بنگر میان سینه رازی ژرف دارد

هرچند نی در کام بعضی نی شکر شد

طعم شکرهایش زخون صد جگر شد

...

نی بود و مجنون بود و صد لیلی به دامش

آه هزاران صید مفتون در کلامش

نی بود اما نی به دست ناکسان بود

پائیز بود اما بهاران خسان بود

نی از ازل نوشین لبش از شط خون بود

حد جنایتهای نی از حد فزون بود

نی بود و قابیل و به عالم این نشان شد

با کشتن هابیل عالم حق کشان شد

...

در نینوا هم « نی » نوای دشمنی داشت

گویی که نی با ناله ی نی دشمنی داشت

در نینوا هم نی نما نیرنگ ها شد

موسیقی نی بر تن آهنگ ها شد

یک کاروان گل بود با یک نای بلبل

یک ساربان با نغمه ی هیهای بلبل

یک باغبان و غنچه های آسمانی

یک دشت و هفتاد و دو یاس ارغوانی

یک صبح بود و یک سپاه نیزه در دست

آن سو گلی با غنچه ای بی تاب در دست

یک میرآب و خشکی لب های غنچه

یک باغبان و تیر اندر نای غنچه

نی بود دست ساقی گل را قلم کرد

دستش فتاد و مشک را اما علم کرد

نی بود همراه عمود آهنین بود

تقدیر میرآب حرم آری چنین بود

با غنچه های باغ گل، گلچین چنین کرد

یک غنچه ی گل را فلک نیزه نشین کرد

در باغ گل حرف از سبو و جام و می بود

مهمان دست می فروشان کعب نی بود

شب شد نوای نی گلو را زخم می کرد

هر کس به روی غنچه ای گل اخم می کرد

بلبل فتاد و واژگون شد آشیانه

اندر نیستان آتش آن شب زد زبانه

یک کاروان گل در شفق در حال طی بود

اما سر آن باغبان بالای نی بود

در شهر نامردان کسی نی در کفش بود

در تشتی از خون باغبان گل سرش بود

آن باغبان می خواند قرآن را دمادم

 

نی بر دهان باغبان می خورد هردم


نوشته شده در یکشنبه 95/7/4ساعت 5:30 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

جانی نمانده تا کنم قربان رویت

پائی نمانده تا رسم جانا به کویت

دیگر غزال تیزپا از پا نشسته

پای تغزل های زیبایم شکسته

وقتش رسیده با ترنم های دیده

لب وا کنم واگویه سازم از قصیده

من روزگاری همنشین نور بودم

خلوت نشین ارتفاع طور بودم

من روزگاری هم نفس بودم به صحرا

با آخرین گلواژه ی مکتوم زهرا

من هم قطار کاروان عشق بودم

برسینه دارای نشان عشق بودم

من بوده ام همرزم با شبهای مجنون

یار شلمچه بوده ام دلتنگ و دلخون

من غرق غم بودم قرین رنج بودم

خلوت نشین کربلای پنج بودم

من فاو را از پرده ی اروند دیدم

دست علی را بازهم در بند دیدم

از رفتن موسی صفتها زجر دیدم

صدها ید بیضا در والفجر دیدم

در کوچه های شهر خون ماوا گرفتم

با نغمه ی رگبارها آوا گرفتم

            ***

من بودم و پیر جماران زهر نوشید

دست ثقیفه باز هم در دهر کوشید

صلح امام مجتبی تفسیر می شد

آری امام المسلمین تکفیر می شد

گرگان لباس میش را در بر نمودند

خود را برای مردمان مادر نمودند

گم شد تمام روزهای جبهه و جنگ

کم رنگ تر می شد هوای جبهه و جنگ

در شهر ها رزمندگی در خاک می شد

اذهان مردم از تعبد پاک می شد

اصلاح دستاویز شد در چشم مردم

شد سوم خرداد گم در « روز دوم»

رهبر دلش از فتنه هردم آب می شد

حجاری دلها ی مردم باب می شد

آتش میان شهر نامردان به پا بود

روی گسل شهر بلاخیزی به پا بود

زاهد نماها جملگی در خواب بودند

رزمنده ها آن روز هم بی تاب بودند

***

یادم نمی آید کدامین شام تیره

چشمان من چشمان شب تا صبح خیره

در خواب می پیمود راه نا امیدی

می رفت اند رکوچه های بی شهیدی

مجنون بی مجنونی آلاله ها بود

در گیر و دار اشک ها و ناله ها بود

جسمم کرخ از انجماد کوچه ها بود

بازیچه جانم زیر دست بچه ها بود

مشتاق بودم تا دوباره جنگ باشد

شهر دل من خالی از نیرنگ باشد

مشتاق بودم بر سبو و جام و ساقی

اعزام یک گردان گل یاس و عقاقی

... در خواب من بوی سپند و عود آمد

از آسمان باران شبیه رود آمد

شد کوچه های شهر خوابم آب پاشی

گل بر همه دیوارها کاشی به کاشی

گویی دوباره موقع اعزام آمد

صید رمیده باز هم در دام آمد

رفتم که بایاران خود همراه باشم

من هم سفیر عاشقی در راه باشم

درخواب دیدم با دوچشمان سپیدم

گردان شده مملو زیاران شهیدم

اکبر، علی و مصطفی ، مسعود و احمد

مهدی ،علی اصغر، رضا، قاسم، محمد

با خنده بودم همقدم با دوستانم

انگار در باغ بهشت و بوستانم

با عشق می گفتیم از ایام جبهه

از روزهای خوب و ناآرام جبهه

هر کس به شوقی بی مهابا راز می گفت

با اشتیاق از لحظه ی پرواز می گفت

سرگرم بودم با سلوک عاشقانه

ناگاه پایان یافت رویای شبانه

***

با نغمه ی الله اکبر زد سپیده

حی علی خیرالعمل ، وا کرد دیده

خواندم نماز صبح را با حال شیدا

می شد شفق در پرده ی احساس پیدا

از خانه بیرون آمدم سرگشته بودم

رویای خود را روی دل بنوشته بودم

بودم پریشان تر زرویای عجیبم

احساس کردم باز هم اینجا غریبم

ناگاه دیدم دهر را مانند رویا

گردیده زیبا شهر را مانند رویا

آمد صدای همهمه با عطر اسفند

آرام بر روی لبم بنشست لبخند

 

دیدم که می آید صدای کاروانی

یک کاروان همرنگ یاس ارغوانی

یک کاروان بر محمل دستان عاشق

یک کاروان گلهای خوشرنگ شقایق

بیخود شدم از خود شدم آهسته راهی

دنبال آن گلواژه های بی گناهی

چشمم غزل می خواند از دیوان مستی

در پیش آن رفعت شدم محکوم پستی

ناقوس حسرت در درونم زنگ می زد

دل دامن تابوتها را چنگ می زد

آوای ضجه از گلویم منتشر شد

صد باره روحم از وجود منزجر شد

فریاد کردم ای رفیقان خدایی!

آه ای بلاجویان دشت کربلایی !

هنگامه ی هنگامه شد دستم بگیرید

یاران من شالوده ی هستم بگیرید

هی سوختم هی بغض کردم گریه کردم

افسوس خوردم ناله کردم گریه کردم

لرزید پایم دیده ام لاهوت را دید

وقتی که چشمم داخل تابوت را دید

یک استخوان و یک پلاک و هیچ دیگر

من بودم و صورت به خاک وهیچ دیگر

ای آه از سرمای این خانه نشینی

ای آه از روح شده خوار و زمینی

***

وقتش رسیده باز بال و پر بگیرم

این ماجرای عشق را از سر بگیرم

وقتش شده بر جوشن رزمم بخندم

وقتش شده سربند یا زهرا (س) ببندم

دارد نسیم پر زدن می آید از شام

در سینه بغضی دارم از « الشام الشام »

ای کاش رهبر راه بر جانم نبندد

ای کاش صبر شیعگی پایم نبندد

شورش درون سینه دارم ، در گدازم

رهبر اگر لب وا کند طوفان بسازم

سوگند بر خون شهید سرزمینم

تا لحظه ی مرگم همیشه در کمینم

بهر نبرد داعش و خصم یهودی

تا جنگ در گیرد به صحرای سعودی

وقتش بیاید باز در خون پا بگیرم

تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

ای کاش وقت خوب خوش عهدی بیاید

 

فرمانده ی کل زمین ، مهدی (عج) بیاید


نوشته شده در یکشنبه 95/7/4ساعت 5:29 عصر توسط متین| نظرات ( ) |