سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

لعنتی اینهمه آن حنجره تخریق نکن

بی ثمر داد نزن ، از پی هم جیغ نکن

نفرت از خود به رگم اینهمه تزریق نکن

پا مزن ، پیش مکش، کش نده ، تحمیق نکن

 

کت و شلوار مرا پاره از آن تیغ نکن

 

وقت آن است که با کون و مکان لج بکنم

سر این استر پا بسته به یَم کج بکنم

صورت مسئله را ساده به مخرج بکنم

خویش را کعبه کنم ، گرد خودم حج بکنم

در درستی طوافم ، تو که تحقیق نکن

 

کت و شلوار مرا پاره از آن تیغ نکن

 

من همانک که به این در به پناه آمده ام

روزگاری نه پی حشمت و جاه آمده ام

من بدبخت که با خلق تو راه آمده ام

گاه تند و گهی آهسته و گاه آمده ام

با پسرهای همه مست تو تطبیق نکن

 

کت و شلوار مرا پاره از آن تیغ نکن

 

من دگر خسته ترم از تو حریفم چه کنم

به درک، فکر کن اینگونه ضعیفم چه کنم

بنده اصلا نه متینم نه شریفم چه کنم

صنعت هسته ای ام ، ای تو ظریفم چه کنم

نده سیمان به دهان من و تعلیق نکن

 

کت و شلوار مرا پاره از آن تیغ نکن

 

من همان عاصی صدبار پر از برهانم

چند روزی است رباعی و غزل می خوانم

خوب این است که وضع دل خود می دانم

به فدای سرمن بی سر و بی سامانم

شرم از این من دلبسته به تفریق نکن

 

کت و شلوار مرا پاره از آن تیغ نکن


نوشته شده در جمعه 98/2/20ساعت 12:45 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

این بخت ناهموار می دانست ، من با تو شاهنشاه و سلطانم

نامرد رفت و انقلابی شد، پایین کشید از مُلک ایرانم

 

من رفتم و با حسرتی پر درد ، ننگ فراری بودنم حالا

مانده به این پیشانی خسته ، من شاه مخلوعی پریشانم

 

کاخم شده ویرانه و من هم ،در قاهره با قهر می میرم

من عاشق چشمان تبریزی با ابروان طاق بستانم

 

ای آریایی تن ، تنت آباد، ای لیلی مجنون به بارآور

دارم برای با تو بودن باز، از خواجه ی شیراز می خوانم

 

من با حساب دوریِ از تو ، درگیر دردی  تلخ خواهم شد

شیخ بهایی را خبر کردم ، گفتم مریض جبر و جبرانم

 

ای کاش جای این نسیم از شرق، امداد می آمد ولی غربی

باور نمی کردم ولی حالا بیمار  آذربای جانانم

 

من با خیال تو سوار تاب ، در باغ ارکیده پر از لبخند

اما نبیند روز بد چشمت ، بی تو  ... نمی دانم ، نمی دانم

 

م.ش (متین)


نوشته شده در دوشنبه 96/11/2ساعت 2:11 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

سینه ام محتاج بود و از بیانش عار داشت

درد دل ها در درونش با خود دلدار داشت

پیر دیری دوش دیدم، بر سرش دستار داشت

گفت با من زین حکایت ، حکمت بسیار داشت

 

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

 

غرق حیرت بودم این آوای همچون داد چیست؟

نغمه ی عشق است؟ نه ، ظلم است یا بیداد ؟ چیست؟

در دلم داغی نشست و ماتمی افتاد ، چیست؟

پس دگر تکلیف ما اندر فراق آباد چیست؟

 

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

 

بود مالامال درد و داغ و در سوز و گداز

گاه رو می کرد باز و گاه اندر انقباض

چشم می بست و به ناگه دیده را می کرد باز

گفتمش با طعنه، ای دلداده ی دور از طراز

 

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

 

رو ترش کرد و چنان که چرخ گردون زآن اوست

آنچنان که ، هی ! چرا عقلت به گمراهی فروست

یا که گویی با سفیهی بی خرد در گفتگو ست

گفت دارد نکته ای؛ باریکتر از تار موست

 

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

 

پیر گفتا خیز تا سیر گل و بستان کنیم

هر چه را معشوق می فرماید، از جان آن کنیم

باید این بنیاد را در طرح خود ویران کنیم

خشکی این باغ را سیراب از باران کنیم

 

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

 

گفت خیز آخر جوان این سان دگر خامی مکن

خویش را محکوم حکم تلخ ناکامی مکن

این  دل شاداب را محزون به آرامی نکن

بین عقل و دل درون خویش نمامی مکن

 

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

 

پیرمردی بود اما گوئیا در کنج دیر

داشت گویا سبقه ی اصحاب احمد، چون زبیر

روح من را داد در آفاق و انفس ، خوب طیر

تا بیابم از درون خویش از عصیان و خیر

 

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

 

همچو مولانا که خورشیدش فکند اندر کنشت

خفته بودم در میان حجره ای بی سقف و خشت

مانده بودم در بیابانم کنون یا در بهشت

دست رفت و با قلم این بیت را از سر نوشت

 

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

 

شیوه ی جنات تجری تحتها الانهار داشت



م.ش (متین)


نوشته شده در شنبه 96/10/9ساعت 4:17 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

لعنت به من لعنت به تنهایی
لعنت به این وسواس رسوایی
لعنت به این بغض زمستانی
بر ضربه ی خودکار و پیشانی
این تلخی فرجام هر روزه
احساس داغ و تلخ دریوزه
افراط بلغم ، سردی سودا
لعنت به هرچه بت ، خود بودا
من با تمنای تو درگیرم
از هرچه احساس است دلگیرم
این عمق صحرای بلاتکلیف
من با هزاران حربه ی تضعیف
هی از ازل سوی ابد .... خنده
هی مرگ هی بازی و بازنده ...
تنها تن مفلوک من پیر است
اصلا از این آلودگی سیر است
از شعر شاعرها چه می خواهی
از آتش آهم چه می کاهی
فصل سقوط برگ ،پاییز است
وقت شکوه مرگ جالیز است
ای آخرین احساس عریان باش
فرزند نامشروع نسیان باش
من بی تو غرق درد خواهم ماند
چون کوه یخ دلسرد خواهم ماند
تو مثل یک آیینه زیبایی
لعنت به من لعنت به تنهایی

م.ش ( متین)


نوشته شده در سه شنبه 96/10/5ساعت 9:22 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

تو و آن شال سفیدت ... چه بگویم آخر
موی آشفته چو بیدت ... چه بگویم آخر
قلیایی دل من آب شد از سرخی آن
دو لب مثل اسیدت ... چه بگویم آخر
گل مریم شده ای تا که ببری در باغم
چه کس از باغچه چیدت ... چه بگویم آخر
سالها گم شده بود این دل افتاده به خاک
تا همان روز که دیدت ... چه بگویم آخر
شهد جا مانده در آن گل که تو باشی باید
همچو زنبور مکیدت ... چه بگویم آخر
داعشی لشگر چشمان تو جنگی افروخت
که مرا کرد شهیدت ... چه بگویم آخر

 

م.ش (متین)


نوشته شده در سه شنبه 96/10/5ساعت 9:17 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >