سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

به نام خدا

«حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده ی هنرهای زیبا هستم . اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته ام از خارج دانشگاه است .... » 

اینها را من نمی گویم . اینها سخنان سید مرتضی آوینی است در معرفی او از خودش. آنها که دهه ی شصت را به یاد می آورند ، با صدای آژیر قرمز و فریادهایی که در کوچه ها شنیده می شد تا مردم را مجاب کند که چراغهای خانه را خاموش کنند تا به زعمشان خلبان هوپیماهای عراقی که حالا بالای سر شهر بودند ، هدف خود را پیدا نکنند ، خاطره دارند و حتما یادشان هست که پنج شنبه شب ها هرچند انتخاب زیادی نداشتند – چون تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت – اما مستندی شیرین و معنوی را می دیدند به نام « روایت فتح » که برای ساعتی هم که شده حال و هوای فرزندان و رزمندگان میهن در جبهه های جنگ را به خانه ها می آورد.

اما شاخصه ی اصلی این برنامه صدای گرم و آرام و روحانی سید مرتضی آوینی بود. صدایی که از سید مرتضی و روح آسمانی او هویت گرفت و هنوز هم به نسل هایی که حتی او را ندیده اند ، هویت بخشی می کند.

... حالا سال ها گذشته و من در گذرگاه های بهشتی کوچک در جنوب تهران ، راه می روم تا از لابلای آلاله های شهید خود را بر سر مزار آن شهید برسانم. 

مقبره ای که برای سید مرتضی ساخته اند قدری متفاوت است. طی ساعتی که آنجا به انتظار می مانم جوانان زیادی بر مزار او می آیند و فاتحه ای می خوانند و می روند.  بوی گلاب و اسفند ، شش دانگ حواس را از خاک جدا می کند و راهی افلاک. 

دوران جوانی سید مرتضی آنچنان که بعضی از روی صداقت و برخی نیز از سر حسادت و عداوت ، اغراق آمیزتر نیز گفته اند چندان حال و هوای دینی و مذهبی ندارد. چرا که مرتضی آن روزها خود را کامران آوینی معرفی می کرد و اشعار فروغ فرخزاد و احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث می خواند. کراوات می زد و به فلسفه ی غرب علاقه مند بود. او صادقانه درباره ی خود و جوانی اش اینچنین گفته است :

« ... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم. خیر . من از یک راه طی شده با شما حرف می زنم. من هم سال های سال در یکی از دانشکده های هنری درس خواهنده ام. به شب های شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام . ساعت ها از وقتم را به مباحث بیهوده درباره ی چیزهایی که نمی دانستم گذرانده ام. من هم سال ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته ام وکتاب « انسان موجود تک ساحتی » هربرت ماکوزه را – بی آنکه خوانده باشم – طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند : عجب! فلانی چه کتابهایی می خواند ، معلوم است که خیلی می فهمد ... »

به عنوان یک خبرنگار و علاقه مند به هنر و ادبیات ، همیشه به سید مرتضی به عنوان یک اسطوره نگاه می کنم و هر بار در جلسات ادبی و هنری شرکت می کنم ، خود را در ابتدای راهی می بینم که او پیموده است.

بی شک تحول اساسی در زندگی این شاعر ، نقاش و هنرمند تجدد گرا آنجایی رخ داد که دل به بهار انقلاب داد و ناگاه در گذرگاه تکنیک و تکنولوژی به صراط مستقیم عشق وارد شد. او با شروع انقلاب تمام نوشته هایش را اعم از ادبی ، فلسفی و داستان و ... در چند گونی ریخت و  سوزاند و تصمیم گرفت که دیگر چیزی که حدیث نفس باشد ننویسد و خود را از میان بردارد تا هر چه هست خدا باشد. او بی آنکه خویش را در پس دوربین فیلم برداری و ژست های هنرمند مابانه گم کند به دنبال گمشده ی خویش می گشت.

او جایی نوشته : « کسی که فیلم می سازد اثر تراوشات درونی خود اوست . اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند ، آنگاه این خداست که در آثار او جلوه گر می شود. حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعی ام بر این بوده است»

او پس از انقلاب بی آنکه هوای هنرمندی داشته باشد در جهاد سازندگی مشغول به فعالیت شد و در ترکمن صحرا به خدمت خلق پرداخت و در ماجرای سیل خوزستان امدادگری کرده و به قول خودش به جهاد رفت تا برای انقلاب بیل بزند: « با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم اما بعدها ضرورت های موجود رفته رفته ما را به فیلم سازی کشاند»

سید مرتضی مجموعه های مستندی را در مورد جنگ ساخت و در گلواژه هایی که در متن آن می خواند ، بلندای تفکر خویش را به دل ها الهام می کرد. همسرش می گفت : « هربار که او از جبهه می آمد تا فیلم ها را تدوین کند ، نیمه ی شب بر می خواست و نماز شب می خواند و آنگاه پشت میز تدوین می رفت و با صدای خود لحظه ها را آنگونه که می خواست ثبت می کرد.»

مقالات سید مرتضی از آنجا که به ذائقه ی برخی خوش نمی آمد مغفول ماند و نظریات او در حوزه ی هنر ، سینما ، اقتصاد ، نظام آموزشی و ... به ورطه ی فراموشی سپرده شد .

او در اواخر سال 1370 به فرمان رهبر انقلاب ، موسسه ی فرهنگی روایت فتح را تاسیس کرد تا رسالت انتقال مفاهیم و دست آوردهای دوران دفاع مقدس به نسل های بعدی را به عهده گیرد.

مرتضی آوینی و گروه فیلم برداری روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کمتر از یک سال ، کار تهیه ی شش برنامه از مجموعه ی ده قسمتی شهری در آسمان را به پایان رساندند. این برنامه به واقعه ی محاصره ، سقوط و بازپس گیری خرمشهر می پرداخت که در ماه های آخر حیات زمینی سید مرتضی از تلویزیون پخش شد. اما قسمتهای پایانی آن نا تمام ماند تا آنجا که ویزور دوربین سید مرتضی ، شهری در آسمان را به او نشان داد و در بیستم فروردین 1372 و در قتلگاه فکه ، سلوک خون را برای او رقم زد. 

صادق آهنگران ، شور آفرین سالهای جنگ با شهادت او ، مرثیه ای در وصف شهادت خواند و مژده داد که در باغ شهادت ، باز، باز  است. رهبر انقلاب نیز با حضور در مراسم پیکر پاکش و اعطای عنوان « سید شهیدان اهل قلم » وی را بدرقه کرد .

اینها تنها صفحه ای از کتاب زندگی هنرمند متفکری است که هنر متعهدانه را معنا کرد و در حجاب هنر و تکنیک زمین گیر نشد و خرق این خرقه نمود.

هر چند باید متاسف بود که به قول دخترش:« آوینی خوب برای خیلی ها ، آوینی مرده است »

 

 م. ش 

متین


نوشته شده در پنج شنبه 95/10/16ساعت 9:40 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

به سکوتت نگرانم 

به سکوتت .... نگران... نه .....نگرا.....نم

 

نگرانم 

 

نگرانم که گران باشد اگر در نظر تو  سخنانم

 

نازنین آهوی شیرین سخن من

بخرامد زدلم 

 

وز پس آن هم نگرانم 

نگرانم زگرانی تو ای جان به تن خود

که بمانی و نمیرم
من که یک عمر به این بند اسیرم 
نگرانم

م. ش (متین)

نوشته شده در پنج شنبه 95/10/16ساعت 9:39 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

گوئیا باز شبیه من و دل غمگینی

که چنین دُر ز سر دیده ی خود می چینی

من تو را هر شب و امشب تو مرا می بینی

« امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

                    آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی»

 

رو به روی تو شده تا به سحر می مانم

غزل وصل تو با نغمه ی نی می خوانم

ای که کم میکنی از عمر من و از جانم

« کاهش جان تو من دارم و من می دانم

                    که تو از دوری خورشید چها می بینی»

 

ای شده پیر تو هم پای محبت چون من

سر پیشانی  خود سای محبت چون من

نغمه برگیر زغوغای محبت چون من

«تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

                    سر راحت ننهادی به سر بالینی»

 

دست بر سر بنهی، سر بدهی با من اشک

بهتر آن است که خون گریه کنی تا من اشک

همه مبهوت تو و یک تنه تنها من اشک

«هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

                    تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی»

 

همه در کوچه و بازار که ره می پویند

چون ببینند مرا، زخم زبان ها گویند

عاقلان عشق به افلاک و قمر می جویند؟!!

«همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

                    امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی»

 

من کجا و به سر بخت خودم خندیدن

من کجا ، بوسه ز لعل لب نازت چیدن

معرکه کو ؟ که توان با غم تو جنگیدن

« من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

                    که توام آینه بخت غبار آگینی»

 

هر شب از یاد تو بنیاد سحر می شکند

دوری و باز نمازم به سفر می شکند

دیده از دل، دلم از دیده ی تر می شکند

«باغبان خار ندامت به جگر می شکند

                    برو ای گل که سزاوار همان گلچینی»

 

آه از شورش این آتش احساس شدید

آه از سختی قلب تو ، آن تکه حدید

شوق من مات من العشق فقد مات شهید

«نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

                    که کند شکوه ز هجران لب شیرینی»

 

ای که بر حال دل خسته ی من کرده چنان

تا ابد داغ تو بر سینه ی من مانده نشان

زده آتش به نیستان و نیستان و به جان

«تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

                    گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی»

 

رفته ای ، دلخوشم اینبار که سر خواهی زد

باز بر هیزم این کلبه شرر خواهی زد

جلدی و بر سر این بام تو پر خواهی زد     

« کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

                    ای پرستو که پیام آور فروردینی»

 

تا به کی سهم من و عشق تو حیرت باشد

تا کجا روزی من نان و ملامت باشد

دیو غم بر من و عشق تو مسلط باشد

«  شهریارا گر آئین محبت باشد

                    جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی»

 

م. ش ( متین)


نوشته شده در پنج شنبه 95/10/16ساعت 9:34 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

شاید شنیدی بارها شاید پیاپی

حرف از نوای نی حکایت های آن نی

شاید شنیدی نغمه ی هیهای نی را

یا دیده ای یک پیرمرد اهل طی را

موسیقی نی را شنیدی ، جان گداز است

گویی که راهی در گلو بر گریه باز است

نی را قلم کردی نوشتی « آب » « بابا»

خواندی حکایت های نی ، با آه و آوا

نی را تهی ننگر درونش حرف دارد

بنگر میان سینه رازی ژرف دارد

هرچند نی در کام بعضی نی شکر شد

طعم شکرهایش زخون صد جگر شد

...

نی بود و مجنون بود و صد لیلی به دامش

آه هزاران صید مفتون در کلامش

نی بود اما نی به دست ناکسان بود

پائیز بود اما بهاران خسان بود

نی از ازل نوشین لبش از شط خون بود

حد جنایتهای نی از حد فزون بود

نی بود و قابیل و به عالم این نشان شد

با کشتن هابیل عالم حق کشان شد

...

در نینوا هم « نی » نوای دشمنی داشت

گویی که نی با ناله ی نی دشمنی داشت

در نینوا هم نی نما نیرنگ ها شد

موسیقی نی بر تن آهنگ ها شد

یک کاروان گل بود با یک نای بلبل

یک ساربان با نغمه ی هیهای بلبل

یک باغبان و غنچه های آسمانی

یک دشت و هفتاد و دو یاس ارغوانی

یک صبح بود و یک سپاه نیزه در دست

آن سو گلی با غنچه ای بی تاب در دست

یک میرآب و خشکی لب های غنچه

یک باغبان و تیر اندر نای غنچه

نی بود دست ساقی گل را قلم کرد

دستش فتاد و مشک را اما علم کرد

نی بود همراه عمود آهنین بود

تقدیر میرآب حرم آری چنین بود

با غنچه های باغ گل، گلچین چنین کرد

یک غنچه ی گل را فلک نیزه نشین کرد

در باغ گل حرف از سبو و جام و می بود

مهمان دست می فروشان کعب نی بود

شب شد نوای نی گلو را زخم می کرد

هر کس به روی غنچه ای گل اخم می کرد

بلبل فتاد و واژگون شد آشیانه

اندر نیستان آتش آن شب زد زبانه

یک کاروان گل در شفق در حال طی بود

اما سر آن باغبان بالای نی بود

در شهر نامردان کسی نی در کفش بود

در تشتی از خون باغبان گل سرش بود

آن باغبان می خواند قرآن را دمادم

 

نی بر دهان باغبان می خورد هردم


نوشته شده در یکشنبه 95/7/4ساعت 5:30 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

جانی نمانده تا کنم قربان رویت

پائی نمانده تا رسم جانا به کویت

دیگر غزال تیزپا از پا نشسته

پای تغزل های زیبایم شکسته

وقتش رسیده با ترنم های دیده

لب وا کنم واگویه سازم از قصیده

من روزگاری همنشین نور بودم

خلوت نشین ارتفاع طور بودم

من روزگاری هم نفس بودم به صحرا

با آخرین گلواژه ی مکتوم زهرا

من هم قطار کاروان عشق بودم

برسینه دارای نشان عشق بودم

من بوده ام همرزم با شبهای مجنون

یار شلمچه بوده ام دلتنگ و دلخون

من غرق غم بودم قرین رنج بودم

خلوت نشین کربلای پنج بودم

من فاو را از پرده ی اروند دیدم

دست علی را بازهم در بند دیدم

از رفتن موسی صفتها زجر دیدم

صدها ید بیضا در والفجر دیدم

در کوچه های شهر خون ماوا گرفتم

با نغمه ی رگبارها آوا گرفتم

            ***

من بودم و پیر جماران زهر نوشید

دست ثقیفه باز هم در دهر کوشید

صلح امام مجتبی تفسیر می شد

آری امام المسلمین تکفیر می شد

گرگان لباس میش را در بر نمودند

خود را برای مردمان مادر نمودند

گم شد تمام روزهای جبهه و جنگ

کم رنگ تر می شد هوای جبهه و جنگ

در شهر ها رزمندگی در خاک می شد

اذهان مردم از تعبد پاک می شد

اصلاح دستاویز شد در چشم مردم

شد سوم خرداد گم در « روز دوم»

رهبر دلش از فتنه هردم آب می شد

حجاری دلها ی مردم باب می شد

آتش میان شهر نامردان به پا بود

روی گسل شهر بلاخیزی به پا بود

زاهد نماها جملگی در خواب بودند

رزمنده ها آن روز هم بی تاب بودند

***

یادم نمی آید کدامین شام تیره

چشمان من چشمان شب تا صبح خیره

در خواب می پیمود راه نا امیدی

می رفت اند رکوچه های بی شهیدی

مجنون بی مجنونی آلاله ها بود

در گیر و دار اشک ها و ناله ها بود

جسمم کرخ از انجماد کوچه ها بود

بازیچه جانم زیر دست بچه ها بود

مشتاق بودم تا دوباره جنگ باشد

شهر دل من خالی از نیرنگ باشد

مشتاق بودم بر سبو و جام و ساقی

اعزام یک گردان گل یاس و عقاقی

... در خواب من بوی سپند و عود آمد

از آسمان باران شبیه رود آمد

شد کوچه های شهر خوابم آب پاشی

گل بر همه دیوارها کاشی به کاشی

گویی دوباره موقع اعزام آمد

صید رمیده باز هم در دام آمد

رفتم که بایاران خود همراه باشم

من هم سفیر عاشقی در راه باشم

درخواب دیدم با دوچشمان سپیدم

گردان شده مملو زیاران شهیدم

اکبر، علی و مصطفی ، مسعود و احمد

مهدی ،علی اصغر، رضا، قاسم، محمد

با خنده بودم همقدم با دوستانم

انگار در باغ بهشت و بوستانم

با عشق می گفتیم از ایام جبهه

از روزهای خوب و ناآرام جبهه

هر کس به شوقی بی مهابا راز می گفت

با اشتیاق از لحظه ی پرواز می گفت

سرگرم بودم با سلوک عاشقانه

ناگاه پایان یافت رویای شبانه

***

با نغمه ی الله اکبر زد سپیده

حی علی خیرالعمل ، وا کرد دیده

خواندم نماز صبح را با حال شیدا

می شد شفق در پرده ی احساس پیدا

از خانه بیرون آمدم سرگشته بودم

رویای خود را روی دل بنوشته بودم

بودم پریشان تر زرویای عجیبم

احساس کردم باز هم اینجا غریبم

ناگاه دیدم دهر را مانند رویا

گردیده زیبا شهر را مانند رویا

آمد صدای همهمه با عطر اسفند

آرام بر روی لبم بنشست لبخند

 

دیدم که می آید صدای کاروانی

یک کاروان همرنگ یاس ارغوانی

یک کاروان بر محمل دستان عاشق

یک کاروان گلهای خوشرنگ شقایق

بیخود شدم از خود شدم آهسته راهی

دنبال آن گلواژه های بی گناهی

چشمم غزل می خواند از دیوان مستی

در پیش آن رفعت شدم محکوم پستی

ناقوس حسرت در درونم زنگ می زد

دل دامن تابوتها را چنگ می زد

آوای ضجه از گلویم منتشر شد

صد باره روحم از وجود منزجر شد

فریاد کردم ای رفیقان خدایی!

آه ای بلاجویان دشت کربلایی !

هنگامه ی هنگامه شد دستم بگیرید

یاران من شالوده ی هستم بگیرید

هی سوختم هی بغض کردم گریه کردم

افسوس خوردم ناله کردم گریه کردم

لرزید پایم دیده ام لاهوت را دید

وقتی که چشمم داخل تابوت را دید

یک استخوان و یک پلاک و هیچ دیگر

من بودم و صورت به خاک وهیچ دیگر

ای آه از سرمای این خانه نشینی

ای آه از روح شده خوار و زمینی

***

وقتش رسیده باز بال و پر بگیرم

این ماجرای عشق را از سر بگیرم

وقتش شده بر جوشن رزمم بخندم

وقتش شده سربند یا زهرا (س) ببندم

دارد نسیم پر زدن می آید از شام

در سینه بغضی دارم از « الشام الشام »

ای کاش رهبر راه بر جانم نبندد

ای کاش صبر شیعگی پایم نبندد

شورش درون سینه دارم ، در گدازم

رهبر اگر لب وا کند طوفان بسازم

سوگند بر خون شهید سرزمینم

تا لحظه ی مرگم همیشه در کمینم

بهر نبرد داعش و خصم یهودی

تا جنگ در گیرد به صحرای سعودی

وقتش بیاید باز در خون پا بگیرم

تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

ای کاش وقت خوب خوش عهدی بیاید

 

فرمانده ی کل زمین ، مهدی (عج) بیاید


نوشته شده در یکشنبه 95/7/4ساعت 5:29 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >