عرض بنده ناضر براين خواسته شما ، ولو ناخواسته ! بود ، که بازار عشق و عاشقي رو از کسادي در مياورد !
خلاصه يعني ! عشق مشکل داره ! چه اينکه عاشق به معشوق برسه ! و در مکتبش تعطيل شه ! وچه نرسه و عاشقو بفکر بيندازه ! که چي !؟
مثلا : اگه :"هفتادوملت" ره افسانه زدن ، عشق چيکار کرد!؟
خب ، حالا اگه گفته بشه همين عاشقي رو عشقه ! که گفته شده چي !؟ خب تنور عشق گرم مي مونه ديگه !
حالا دکانش مشکلي نداره ! حتي دعوي حق ، پير و اونم زرنگشم مشکلي نداره !
ولي ! دکون بقيه رئ تخته کردنش ديگه ...
مثلا عقلي که تو کتاب خدا نامبرده شده ، عقل نيومده تو کتاب خدا بياد و مثلا بگه : نقطه ي پرگار وجوده و عشق مي دونه !
درحاليکه دونستن اصلا راست کار عشق نيست ! اصلا عشق اگه حرف بزنه ديگه عشق نيست !
ولي هم زبون داره و اينهمه داره حرف مي زنه ! حالا با کدوم منطق که بهش پايبند باشه و بشه سنجيدش !؟ بمونه ، تازه بقيه هم ساکت !
خلاصه بگم !؟ عشقي برا کي حرف داره !؟ برا من عاقل !؟ متفکر !؟ ذاکر !؟ حافظ!؟ منقلب !؟ حساس !؟ گوش دار!؟
برا کي و چي !؟
خب بله حرفش به گوش ميرسه !؟ ميشه بعدشو بگه !؟ نه !
مگه اينکه همون اولي : گوش عاشق باشه !
وگرنه ! گوش شنواس !