مکنون
دلم گرفته کسی نیست چاره ای بکند برای چاره ی دردم اشاره ای بکند رقیب از نفسم برد و بر زمینم زد کجاست دلبر من تا نظاره ای بکند به سنگدل چو بدادم دلم چه کس خواهد رها مرا زغم سنگ خاره ای بکند هزار جرم مرا یار من نمی بخشد ددلی مگر که بسوزد کفاره ای بکند خزان زده است به بستان عشق من ایکاش وزد نسیم خراسان ، بهاره ای بکند همیشه جمعه شکیبایی ام زکف برود هوای صحن و صدای نقاره ای بکند
نوشته شده در شنبه 92/7/6ساعت
2:17 عصر توسط متین| نظرات ( ) |