مکنون
در شرح حکایت طوطی و بازرگان از مثنوی معنوی جناب مولانا باز طبع شعر من طوطی صفت دست می گیرد کتاب معرفت از لب چون قند مولانای بلخ نکته خواهد گفت از شیرین و تلخ تیغ حکمت بازهم بران شده نوبت طوطی و بازرگان شده شرح بایدگویم از این داستان گل بباید چینم از این بوستان آدمی در گفته ی حق جلی هست بازرگان در این عالم ولی ... نیک باید جان خود سودا کند کار دنیا در پی عقبا کند هر که باید با مطاعی بیش و کم پای بگذارد به فردای حَکَم طوطی جان است اما در قفس سخت در حبس نفس ها و هوس شکوه دارد جان با ایمان همی از فراق دوستی یا هم دمی هست دنیا سجن جان، بازار تن پس همی جان جهانی در مهن جمله دل ها همچو طوطی بی کسند لاجرم تا زنده ،اندر محبسند گر خبر آرد دلی از بوستان از جنان حق چنان هندوستان می شود سرشار شوق و اشتیاق جان دهد شاید همی از این فراق « هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش» یار هندی گفت با ایمای خود بر نگار بند اندر پای خود از چه با مردم زبان بازی کنی تا به کی در حبس طنازی کنی چون تو را شوق پریدن در سر است گر خموشی برگزینی بهتر است چاره ی هجر جنان و این هبوط هست در تریاک غوغای سکوت « هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند» هر چه از این مردمان دوری کنی و از نگاه خلق مسطوری کنی هست امیدت که بگشایی پری جان از این حبس جهانی در بری گفت پیغمبر که تا پیش از نفیر خود بیا با اختیار خود بمیر قصه ی طوطی و بازرگان رسید تا بدانجایی که آن مرغک پرید موت پیش از موت رمز جستن است راه ِ از زندان تن در رفتن است راه عشقش را به پای سر رویم «ما زبالائیم و بالا می رویم » متین