مکنون
من خراب آبادی ام، کاشانه می خواهم چکار ساکن صحرای عشقم ، خانه می خواهم چکار غرق اشک و شعله ام در بزم عشاق ای دریغ من خود شمعم دگر پروانه می خواهم چکار مرغ عشقم در قفس وقتی که بالم بسته است بی پر پرواز ، آب و دانه می خواهم چکار فارغم از عقل و بی تو مردمان دیوانه اند من خودم دیوانه ام ، دیوانه می خواهم چکار عشق را تفسیر کردن اول بیچارگی است قصه کم کن باوفا ، افسانه می خواهم چکار باده نوشان در سکوت شهر نحوا کرده ام کنج صحرا نعره ی مستانه می خواهم چکار متین
نوشته شده در سه شنبه 93/1/19ساعت
8:34 صبح توسط متین| نظرات ( ) |