مکنون
دلا بگو که به دادم نمی رسی تا کی؟ سحر به گریه ی شوق و شبانگهان از خوف پی وصال تو عشاق رهگذر بسیار تمام حنجره ام زخم می شود آخر تویی امیر سلیمان و نوح و ابراهیم شکسته روح و روانم گسست پیکره ام
بگو بسوزم از این داغ بی کسی تا کی؟
دل شکسته ی موصوف واپسی تا کی؟
شکسته پای در این رهگذر بسی تا کی؟
شکسته بودن از این بغض اطلسی تا کی؟
در این میانه منم ذره ی خسی تا کی؟
دلا بگو که به دادم نمی رسی تا کی؟
نوشته شده در پنج شنبه 90/3/19ساعت
6:21 عصر توسط متین| نظرات ( ) |