مکنون
من از نام تو را بردن ، خدا داند که خرسندم من از نام تو را بردن ، همیشه یک هدف دارم من آن آزاده ی دوران ، من آن دور از اسیری ها ندارد آخر این دوری ، ندارد هجر اگر پایان غم عشقت برنجاند، فراغت نیز افزاید سرشک از دیده می بارد و خون از دل به بار آرد دلم خسته ، تنم خسته ، تمام پیکرم خسته کنون از خستگی باید بنوشم جرعه ی چایی
وجودت را دعاگویم، لبت را آرزومندم
لبانت را بخندانم ، اسیر آن دو لبخندم
من آن طغیان گر یاغی ، تمام عمر در بندم
بگو با مرگ آمیزم، بگو بار سفر بندم
سر این عشق می مانم ، اگر عالم دهد پندم
و خم در ابروان آید ولی من باز می خندم
ولی من باز می مانم ، رها از چون و از چندم
بیا چشمت برنگ چای ، لبانت حبه ی قندم
نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت
1:21 عصر توسط متین| نظرات ( ) |