مکنون
خدا هم با صدای خنده هایش می ستاند از دل بیچاره ی تنهای این بی کس تقاص عشق بازی با تمام آن کسانی را که غیر از « او » مرا در بند خود کردند حسودی ....نه بخیلی .... نه ولی انگار او هم از خیانت کردن ما بندگان حس بدی دارد .... که هر دفعه .... که هر مقدار دل خود را اسیر بنده ای کردم گرفتش از منو ... خندید شنیدم من صدای خنده هایش را گرفت از من تقاص روزهای بی خدایی را ولی من ... بازهم ساده نفهمیدم و در دل عشقبازی با کسی غیر از خدا را آرزو کردم . . خدا هر روز می خندد تمام دیشب از این حس که پیش من بودی بدون آنکه بخواهی ..... تو ، پیش من بودی من از قبیله ی درد و تو از تبار طبیب تو مرهم دل زخم و پریش من بودی اسیر قصه ی بی خویشی خودم بودم در آن مکاشفه دیدم تو خویش من بودی تمام خرقه ی زهد من از قبال تو بود تویی که نقض دل و دین و کیش من بودی از این که دم ز جدایی زدی نه حیرانم که من کم از تو ، نگارم، تو بیش من بودی