مکنون
دلا بگو که به دادم نمی رسی تا کی؟ سحر به گریه ی شوق و شبانگهان از خوف پی وصال تو عشاق رهگذر بسیار تمام حنجره ام زخم می شود آخر تویی امیر سلیمان و نوح و ابراهیم شکسته روح و روانم گسست پیکره ام بغض درون حنجرم را نشکن ای دوست سنگ است انگاری دلت ای شیشه ی عمر یک عمر در پیش تو کردم سجده ی عشق نام تو را بر سر در قلبم نوشتم مستم نه از می بلکه از روی تو مستم صدها سفر کردم به دنبال وصالت بگذار اشکم گوشه ی چشمم بخشکد تنم اندر تب و تب در تنم می سوزد از عشقت نگفتم حرف آخر را به دل ماند این سخن آخر تمام شب منو شمع وجودم گریه می کردم هزاران بوسه برچیدم زگلهای بهار اما تمام اشک هایم را به پای اشک می ریزم بیاید روز آخر ساعت آخر دم آخر با خط کش دین به جان دین افتادید انگار نه انگار زمین افتادید رفتید به دنبال گلستان خواندن از خواندن قرآن مبین افتادید از علم سرا تا به ثریا خواندید از اوج ثریا سر چین افتادید ای اهل بهشت با کمی گندم و سیب در قعر هبوط آتشین افتادید یک لحظه شدید غافل از امر امیر در مخمصه ی خصم لعین افتادید چون عدل فتاده از عملنامه تان از چشم امام متقین افتادید
بگو بسوزم از این داغ بی کسی تا کی؟
دل شکسته ی موصوف واپسی تا کی؟
شکسته پای در این رهگذر بسی تا کی؟
شکسته بودن از این بغض اطلسی تا کی؟
در این میانه منم ذره ی خسی تا کی؟
دلا بگو که به دادم نمی رسی تا کی؟
با لحن سنگینت دلم را نشکن ای دوست
با سنگ سختت شیشه ام را نشکن ای دوست
تنها بت بتخانه ام را نشکن ای دوست
این سر در ویرانه ام را نشکن ای دوست
خم در میخانه ام را نشکن ای دوست
دیگر نماز و روزه ام را نشکن ای دوست
بغض درون حنجرم را نشکن ای دوست
دلم از غصه و غم از غمم می سوزد از عشقت
و از ناگفته های دل دلم می سوزد از عشقت
از این تاریک شب شمع شبم می سوزد از عشقت
از آن یک بوسه بر لعلت لبم می سوزد از عشقت
و با هر قطره چشمان ترم می سوزد از عشقت
دم آخر زهجرانت دمم می سوزد از عشقت