سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

یادش به خیر لحظه ی آغاز ارتباط
ای داد از سلام تو ، بیداد از نگات

صد آزمون به مدرس عشق تو داده ام
شاگرد بی هنری بوده ام در پات

یادش به خیر بند زدن روی چینی ٍ
بشکسته ی عتیقه ی گلدار عشوه هات

پیمان نبسته ، بسته ی عشق تو گشته ام
ای جان خسته ام به فدای تو و وفات

کابوس افتراق تو را دیدم ای حبیب
مردم از این فراق از این وصل بی ثبات

جانی نمانده ، روح ندارد نماز من
ای قبله نماز من حی علی الصلوة

پرهیز می کنی زمن و می کُشی مرا
زیباترین گناه من ، ای توبه ام فدات

شاید نماز عصر جدایی قضا شود
دارم وضوی خون ، نه ز زمزم ، بل از فرات


نوشته شده در دوشنبه 90/10/5ساعت 12:4 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

نه من را با غم عشق تو کاری است
نه بعد از این خزان ، فصل بهاری است

و آنجا که تو می گویی بهشت است
نه چیزی جز درخت و جوی جاری است

نه بر هر شاخه گل در باغ عالم
که روییده است چندین دانه خاری است

از این شادم که خارم بر وجودت
از این شادم که حالم حال زاری است

ورای عشق یاران خدایی
دل من از محبت جمله عاری است

فدای گردش چشمان نازت
ولی ... زخم نگاهت ، زخم کاری است

الا ای ساقی میخانه ی عشق
بگو حالا کجا فصل خماری است


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 2:3 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

من از نام تو را بردن ، خدا داند که خرسندم
وجودت را دعاگویم، لبت را آرزومندم

من از نام تو را بردن ، همیشه یک هدف دارم
لبانت را بخندانم ، اسیر آن دو لبخندم

من آن آزاده ی دوران ، من آن دور از اسیری ها
من آن طغیان گر یاغی ، تمام عمر در بندم

ندارد آخر این دوری ، ندارد هجر اگر پایان
بگو با مرگ آمیزم، بگو بار سفر بندم

غم عشقت برنجاند، فراغت نیز افزاید
سر این عشق می مانم ، اگر عالم دهد پندم

سرشک از دیده می بارد و خون از دل به بار آرد
و خم در ابروان آید ولی من باز می خندم

دلم خسته ، تنم خسته ، تمام پیکرم خسته
ولی من باز می مانم ، رها از چون و از چندم

کنون از خستگی باید بنوشم جرعه ی چایی
بیا چشمت برنگ چای ، لبانت حبه ی قندم


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 1:21 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

در های و هوی قافله غوغاست تا سحر

یک کاروان نیزه به صحراست تا سحر

ما می رویم در پی این ناقه ها به اشک

هر شب برای ما شب یلداست تا سحر


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 1:11 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

<      1   2