مکنون
یادش به خیر لحظه ی آغاز ارتباط صد آزمون به مدرس عشق تو داده ام یادش به خیر بند زدن روی چینی ٍ پیمان نبسته ، بسته ی عشق تو گشته ام کابوس افتراق تو را دیدم ای حبیب جانی نمانده ، روح ندارد نماز من پرهیز می کنی زمن و می کُشی مرا شاید نماز عصر جدایی قضا شود نه من را با غم عشق تو کاری است و آنجا که تو می گویی بهشت است نه بر هر شاخه گل در باغ عالم از این شادم که خارم بر وجودت ورای عشق یاران خدایی فدای گردش چشمان نازت الا ای ساقی میخانه ی عشق من از نام تو را بردن ، خدا داند که خرسندم من از نام تو را بردن ، همیشه یک هدف دارم من آن آزاده ی دوران ، من آن دور از اسیری ها ندارد آخر این دوری ، ندارد هجر اگر پایان غم عشقت برنجاند، فراغت نیز افزاید سرشک از دیده می بارد و خون از دل به بار آرد دلم خسته ، تنم خسته ، تمام پیکرم خسته کنون از خستگی باید بنوشم جرعه ی چایی در های و هوی قافله غوغاست تا سحر یک کاروان نیزه به صحراست تا سحر ما می رویم در پی این ناقه ها به اشک هر شب برای ما شب یلداست تا سحر
ای داد از سلام تو ، بیداد از نگات
شاگرد بی هنری بوده ام در پات
بشکسته ی عتیقه ی گلدار عشوه هات
ای جان خسته ام به فدای تو و وفات
مردم از این فراق از این وصل بی ثبات
ای قبله نماز من حی علی الصلوة
زیباترین گناه من ، ای توبه ام فدات
دارم وضوی خون ، نه ز زمزم ، بل از فرات
نه بعد از این خزان ، فصل بهاری است
نه چیزی جز درخت و جوی جاری است
که روییده است چندین دانه خاری است
از این شادم که حالم حال زاری است
دل من از محبت جمله عاری است
ولی ... زخم نگاهت ، زخم کاری است
بگو حالا کجا فصل خماری است
وجودت را دعاگویم، لبت را آرزومندم
لبانت را بخندانم ، اسیر آن دو لبخندم
من آن طغیان گر یاغی ، تمام عمر در بندم
بگو با مرگ آمیزم، بگو بار سفر بندم
سر این عشق می مانم ، اگر عالم دهد پندم
و خم در ابروان آید ولی من باز می خندم
ولی من باز می مانم ، رها از چون و از چندم
بیا چشمت برنگ چای ، لبانت حبه ی قندم