مکنون
دل درون سینه ی بی تاب من مستور شد مرغ احساسم پرید از آشیان و دور شد چشمه ی جوشان شعرم را که یادت هست ، هان؟ مطلعش چشمان نازت بود... رفتی ... ، کور شد #بداهه ?? چه دردی دارد اینکه در دلت داغی نهان داری ولی لبخند برلب اشتیاق دلبری شیرین درونت می کشد شعله و خوشحالی از اینکه در کنار غصه ها حالا دلت دلدادگی دارد و گرچه در خیال اما امیدی تا سرای زندگی دارد و ناگه ... و ناگه می رمد سقف خیالت روی آن کاشانه ی نو رسته و ویرانه می آید به روی آرزوهایت ... منم آن ارگ بم در زیر آوار جدایی ها که هرگز هیچکس سر در نمی آرد کدامین چشم شور و نحس اینگونه نظر زد آشیانم را و بر هم ریخت حال و روزگارم را چه دردی دارد این قصه. #متین کند اگر که خیالت زخاطرم گذری خوش است هر چه بجز خود ز خاطرم ببری تو یوسفی و زلیخا من، ارچه از سر عشق هزار پیرهن من ز پشت سر بدری تویی که حضرت لیلی منم خدای جنون چه ناز از تو کشم یا تو ناز من بخری بیا برس به تمنای قلب خسته ی من بس است اینهمه دوری بس است دربدری جهان پر است زقابیل و کینه ی ابلیس و اولین غم عالم، غم پدر پسری برای اینهمه فرزند خسته جان برگرد تو مثل حضرت حیدر برای ما پدری کسی خبر زمن و این دل خراب ندارد منی که زندگی ام جز کمی عذاب ندارد تمام هستی خود را فدای روی تو کردم کسی که هیچ ندارد غم از حساب ندارد فدایی تو و روی تو گر شوم چه ملالی فدایی تو دگر ، ترسِ از عتاب ندارد تمام روز من آشفتگی و در دل شبها دو چشم من زخیال رخ تو خواب ندارد شبیه بارش باران سرشک از سر چشمم چنین مطار مداوم ، سر سحاب ندارد شکسته است مکرر دلم زدوری رویت ببخش عکس تو بر دل اگر که قاب ندارد بیا و یادی از این کشته فراق خودت کن مگر که فاتحه بر کشتگان صواب ندارد چه دردی دارد این دلتنگی قداره بند من که می داند تو هستی چند کوچه آنطرف تر بعد می بندد سر راه گلویم را و صد گزمه نخواهد شد حریف این گریبانگیر زخمی عاشق گردن کش در حسرت دیدار تو مانده چه دردی دارد این دلتنگی نامرد دلم تنگ است می فهمی؟ # بداهه