مکنون
اینگونه ام که می نگری من نبوده ام من با کویر بی سر و سامان زندگی خو کرده ام برای کمی شور بندگی ساقیا جامی مهیا کن که عید فطرت است وحدت عارف چو آخر گشت ، گاه کثرت است می رسد وقت ظهور قطب عالم صلح کل جمعه ای که عید فطر روزه های غیبت است شب قدر دوش دستان تو در کون و مکان غوغا کرد و مقدر شده ی خلق خدا امضاء کرد دل بیچاره ی من گمشده ای تنها بود آنقدر جلوه نمودی که تو را پیدا کرد ماه خدا آخر ماه خدا باز تو می مانی و من از خدا باز جدا باز تو می مانی و من گر شب قدر مقدر نشود آمدنش مانده از فلک هدی باز تو می مانی و من بهار بهار بی گل رویت حکایت شبه بی مه چگونه طی بنمایم رها زقید شما ره حدیث ما و شما از ازل همین سخن آمد منم چو کاه و تو کوهی منم گدا و شما شه سیزده سیزده فصل بهارم را خزانی کرده اند سیزده سرو چمانم را کمانی کرده اند سیزده خورشید مقتول سیاهی ها شدند زین سبب خورشید آخر را نهانی کرده اند عباس تو در این باغ گل یاس نداری که بیایی یار جز مردم سیاس نداری که بیایی تو حسینی و جهان کرببلا ای گل زهرا شمر بسیار و تو عباس نداری که بیایی دیده ها بر آسمان و خبر از راز نشد دست موسی صفتی سرخوش اعجاز نشد پی خدمت به شما ره به کجا بردم من روزی ام وصل تو در قریه ی اهواز نشد شعر عشق تو سرودیم به ما خندیدند چه شد آهنگ دلم با دل تو ساز نشد ما خریدیم ولی رسم رفاقت این نیست سهم ما از رخ تو غیر کمی ناز نشد اوفتاده گره در کار من ای حضرت عشق گره ی عشق به جز دست شما باز نشد شدم آواره ی تو روزی وصلت اما قم نشد، یزد نشد، مشهد و شیراز نشد از عمق احساسم عنایت می تراود از این دل سختم لطافت می تراود در کوچه باغ آرزوهای درونم باران زیبای طراوت می تراود امشب اسیر وژاه های بی بدیلم از جمله هایم بی نهایت می تراود ای خوب ، لب وا کن که از لبهای نازت گلواژه ی دیوان عصمت می تراود عمق دلم حال و هوای عیش دارد انگار از الفاظ عشرت می تراود دل برده ای اما خبر از ما نداری از دیدگانم اشک غربت می تراود یک دم رهایم گر کنی محزون ترینم ای آنکه از دستت کفایت می تراود بازی این دنیا پرستان نوششان باد ما با تو سرگرمیم و رحمت می تراود
من دل ز اهل راز و معما ربوده ام
من هم نشین یاس و عقاقی نبوده ام
من اهل بزم حضرت ساقی نبوده ام
این بوی خون که می رسدت بر مشام جان
دارد خبر ز گوهر شبهای بی نشان
آثار درد بر رخ من حاکی از غم است
از غصه ای که هر چه بگویم از آن کم است
من غصه دار سلسله عشق و حسرتم
خلوت نشین گوشه ی صحرای حیرتم
من از قبیله ی گل آلاله بوده ام
عاشق ولی نه مثل گل لاله بودم
من عاشقی به سبک خدا می کنم فقط
دل را زبام سینه رها می کنم فقط