مکنون
من بهمن افتاده به این ورطه ی پیری/ تو تازه جوانی به سر چله ی تیری من تاجر بار کنف از پای نشسته/ تو صاحب بازار لطیفان و حریری در دام نکش قلب مرا ای همه خوبی/ ای کاش که بر پیری من خرده نگیری این ناوک مژگان که کشیدی به کمانت/ بنمای رها ، مرگ که بهتر ز اسیری آهو صفت، آرام و خرامان به کنارت/ آمد دلم و دید که تو حضرت شیری دردانه تویی، خاص تویی ، حور تو هستی/ در مهر و وفا ، بی مّثّل و مِثل و نظیری#متین دلبرم وقت سحرگاه به من کرده گذر چون غزالی که دو چشمش به دلم کرده اثر چه شود از سر شب تا سر صبح ابدی او به من هی نظر اندازد و من نیز نظر قصه ی خسرو و مجنون به کجا انجامید؟ عشق بی وصل، ندارد به جز از قصه ثمر من دل و دیده به چشمان کسی باخته ام که ندانم خبرش هست از این کهنه خبر چهره در هم نکش ای پا به سرت حُسن تمام نزن از پیچ دو ابرو به دلم باز شرر دل من مستعد کشته شدن در بر توست حکم این است که «خون دل عشاق هدر » هر چه بت مانده به بتخانه قلبت بشکن ای خلیل دل من ،حَیّ عَل?ی تیغ و تبر من نه آنم که به تسلیم دلم آمده ام گو که تسلیم شود حکم قضا، حکم قدر پا بکوب و سر خود بر سر دل بالا گیر تا شود خاک رهت هرچه بجز عشق مگر #متین دل درون سینه ی بی تاب من مستور شد مرغ احساسم پرید از آشیان و دور شد چشمه ی جوشان شعرم را که یادت هست ، هان؟ مطلعش چشمان نازت بود... رفتی ... ، کور شد #بداهه ?? چه دردی دارد اینکه در دلت داغی نهان داری ولی لبخند برلب اشتیاق دلبری شیرین درونت می کشد شعله و خوشحالی از اینکه در کنار غصه ها حالا دلت دلدادگی دارد و گرچه در خیال اما امیدی تا سرای زندگی دارد و ناگه ... و ناگه می رمد سقف خیالت روی آن کاشانه ی نو رسته و ویرانه می آید به روی آرزوهایت ... منم آن ارگ بم در زیر آوار جدایی ها که هرگز هیچکس سر در نمی آرد کدامین چشم شور و نحس اینگونه نظر زد آشیانم را و بر هم ریخت حال و روزگارم را چه دردی دارد این قصه. #متین کند اگر که خیالت زخاطرم گذری خوش است هر چه بجز خود ز خاطرم ببری تو یوسفی و زلیخا من، ارچه از سر عشق هزار پیرهن من ز پشت سر بدری تویی که حضرت لیلی منم خدای جنون چه ناز از تو کشم یا تو ناز من بخری بیا برس به تمنای قلب خسته ی من بس است اینهمه دوری بس است دربدری جهان پر است زقابیل و کینه ی ابلیس و اولین غم عالم، غم پدر پسری برای اینهمه فرزند خسته جان برگرد تو مثل حضرت حیدر برای ما پدری