سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

دلم آتشفشان ها را همه خاموش می خواهد

و از شش سمت این عالم فقط یک گوش می خواهد

دلم از بس خراباتی و ساغرنوش و سرمست است

تمام گزمه های شهر را مدهوش می خواهد

هزاران بار افتادم به حبس گوشه چشمانت

دل من محتسب ها را همه می نوش می خواهد

تمام بار احساس نگاه بی خیالت را

به یُمن گردش چشمت سر این دوش می خواهد

و دل شاید اهورایی و شاید اهرمن اما

تو را مانند نیما بر جبال یوش می خواهد

چه می ترسم زرسوایی ، بهانه گیرم این شبها

خدا ! دستان خود وا کن ... دلم آغوش می خواهد

 

متین


نوشته شده در سه شنبه 92/11/1ساعت 9:14 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

با ابروان و دیده ی در هم کشیده ات

زل می زنی به عاشق در خون تپیده ات

دل پر کشیده تا بپرد دور صورتت

مانند شال زرد به گردن خزیده ات

« آغشته است پنجه ات از خون عاشقان»

رسم است این به طایفه ی برگزیده ات

اینسان که ساق پای تو میداردم عیان

«دام»ی به پای قرقی بالا پریده است

یادم نرفته، بیت جداگانه گفته ام

در وصف گیسوی چو عقاقی تنیده ات

بختم بلند گر برسد دست من برآن

موی مجعد به جبین در کشیده ات

امشب دلم به یُمن تو احیا گرفته است

بیچاره شاعران چو من دل تکیده ات

 

متین

 


نوشته شده در سه شنبه 92/10/24ساعت 11:23 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

زمانه هر چه توانست زیر پایم برد

از آسمان به سرم سنگ بی کسی ها خورد

رساند جان مرا روی لب شبی صدبار

هر آنچه می شدش این گلعذار را پژمرد

الا که در هوست استخوان شکسته مرا

قبا به چهره مکش دلربای عارض ترد

صدای ضجه ی من را چرا نمی شنوی

دوا نمیدهی ام ؟ ده مرا کفن از برد

فدای صورت ماهت فدای لعل لبت 

رها نکن دل من را که عشق خواهد مرد

تو باش و سینه ی من ، من کنار صورت تو

یواش بوسه به رویت ، امان از این برخورد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/15ساعت 4:10 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

مرا به جرم وفا کشت دلبرم آری

جفا نکردم و دیدم ، چه درد غمباری

نمانده غیر رد زخم، روی سینه ی من

کجاست یار و طبیبم مگر کند کاری

وفا هر آنکه کند با جفا درآمیزد

کدام روز حسابی چه چرخ دواری؟!!

بزن به طبل طراوت بدَم به کوس سرور

شبی خوش است که تا صبح عشق بیداری

 

متین


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/14ساعت 1:21 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

در شرح داستان کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب مثنوی معنوی ( دفتر دوم)


خوانده ای در مثنوی این داستان

داستانی از زمان باستان

بر لب جو بود دیواری بلند

بر سر دیوار تشنه دردمند

بر نمی شد از سر دیوان چون

تا رسد بر جوی آبِ زیر بُن

لیک می کند او از آن دیوار زفت

... وآنچه کاندر دفتر دوم برفت

...

ما همه دنبال آب و تَشنه ایم

خام ماندیم و سر آتش نه ایم

آنچه می خواهی ز رفعت هست آب

پیش آن پستی و بالا از تراب

خشت های جسم را دیوار دان

آب درمان و تنت بیمار دان

دیده چون بر خشم و شهوت داشتی

بر تنت دیوار خشت افراشتی

عشق ما چون جوی جاری شد به باغ

ما همه در پشت دیوار فراق

...

باید این دیوار را ویران نمود

تا که سیراب این دل و این جان نمود

از تن خاکی بکَن خشتی درشت

تا فرود آیی به جویت قدر مُشت

روزها سرشار از این جوی هاست

ای خوش آن کو منعم از این خوی هاست

گاه حرفی را ز یاری می نیوش

گاه دریا را ببین اندر خروش

گاه مردی زیر باران ، گاه چتر

گاه عکسی، گه کتابی چند سطر

هر کدامش نکته ای دارد نهان

سرِّ او را چون صدای رود دان

گوش بسپارش که آوا سر دهد

در حریم حکمتش معبر دهد

از خور و خواب و تکبر دور باش

یعنی اندر امتداد نور باش

هر کدام اشیاء چون پیغمبرند

آیه هایی از کتاب ایزدند

گردن ار افراشتی خوابت کنند

خود فرود آ تا که سیرابت کنند

الغرض اندر جوار نهر رب

گفت مولانا: ... که  واسجد واقترب


نوشته شده در یکشنبه 92/9/10ساعت 5:16 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >