سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

هر بار بعد رفتن ، می مانم و طلبکار

زل می زنم به کوچه ، پا می زنم به دیوار

 

گهگاه می نشینم ، پایین پای پرچین

پر می کنم خودم را ، از دود تلخ سیگار

 

پیچیده در میان این کوچه بی حضورت

بوی گلاب و خاک و یک سنگ قبر نم دار

 

هربار با صدایت ، مشکوک می نشینم

تا کی فقط توهم ؟  معشوقه ی بزهکار!

 

یک پله ... یک چکاوک  ... یک مرغ عشق غمگین

از پا نشسته ام من دست از سرم تو بردار

 

من اهل ورزقانم ، عشقت هلال احمر

قدری زپیکر من ، جا مانده زیر آوار

 

ای بخت خوش کجایی ؟ دست قضا نهاده

بین من و وصالت ، دیوار پشت دیوار

 

من پیرم و تو برنا ، من مور و تو سلیمان

من یک تنه ، تو لشگر ، من داعشی تو سردار

 

متین


نوشته شده در شنبه 94/2/19ساعت 10:33 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

آنقدر سکوت تا دلم راز کند

این زخم به دامان تو سر باز کند

آنوقت گل از گلت کمی باز شود

آنوقت لبت برایم اعجاز کند

 

از بس که دلم شکسته پر می خواهم

از انس و ملک ، فقط حذر می خواهم 

معشوق برایم از بهشت آوردند

یک بوسه ی گرم و مستمر می خواهم

 

ای کاش که لا اقل تو حاشا نکنی

این ضجه و درد را تماشا نکنی

من را که معلم کلاست بودم

موضوع برای درس انشا نکنی

 

ای کاش غرورمان اجازت می داد

ای کاش به لب های تو قدرت می داد

ای کاش که یوسف و زلیخایی باز

بر من دو کتاب درس عبرت می داد

 

گیرم که مرا نخواندی و دور شدی

گیرم که در این قمار منصور شدی

یعقوب منم ... بیا بگو : نابینا !!!

از دوری یوسفت چرا کور شدی؟؟

 

ای بر پدر دو دیده و لب لعنت

بر قلب من بدون مذهب لعنت

بر دین تو و زهد تو ، جانا! صلوات

بر دیده ی پر ز اشک هر شب لعنت

 

من آدمم و هبوط نتوانم کرد

یکبار دگر قنوت نتوانم کرد

حیرت نکن ای نگار حوا زده ام

من بهتر از این سکوت نتوانم کرد

 

متین

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/1/19ساعت 6:19 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

آن شب که تو تا سحر کنارم ماندی

آن شب که خودت غزل برایم خواندی

تحریم که شد تمام و با آن همه ناز

گیسوی بلند تا کمر افشاندی

از گوشه ی مژگان چو نرگس آن صبح 

خورشید به سرزمین من تاباندی

گیسو به سر شانه فشاندی آنگاه 

من را به سر ساعد خود پیچاندی

با زخمه ی لب تو را فقط گریاندم 

با خنده ی لب مرا فقط خنداندی

یادم که نمی رود به یک جمله سکوت

تو هر دوی ما را چقدر ترساندی

یک ابر شدی و با تنت بر تن من

باران وفا و دلبری باراندی

افتاد دلم به دام و هنگام نماز

نشنید کدام سوره را می خواندی

حالا همه شب پر از سوالم که چرا

رو از من دل سپرده برگرداندی

 

متین


نوشته شده در شنبه 93/10/27ساعت 12:41 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

آمد نشست و گفت برایم غزل بخوان

با لهجه ای چو بارش نم نم غزل بخوان

قدری سکوت کردو پس از بغض نا تمام

گفت از زمانه شرحه ی زخمم غزل بخوان

تا آمدم ردیف ببافم به آه گفت

آری پر از تراوش حرفم غزل بخوان

اشکش که ریخت شیشه ی عطری درست شد

گفت از قضا عصاره ی دردم غزل بخوان

بیتی پر از سکوت سرودم به احتضار

دیوانی از قصیده ولیکن به اختصار

گفتم که ما امام غزل های خسته ایم

ما حاصل بلوغ غروری شکسته ایم

از پا ! چرا دروغ نیفتاده ایم ما

اما به جان جان تو از پا نشسته ایم

دل بسته ایم بر سحری دور از انتظار

یعنی که دل به شام غریبان نبسته ایم

در غم چنان درخت تنومند محکمیم

در هجر یار همچو نهالی نرسته ایم

ای پیر جمع  خسته ی چشم انتظارها

ای بی قرار محفل دل بی قرارها

سرما تمام قلب مرا از حدید کرد

سرما زد و نفس زدنم را شهید کرد

سرما مرا شکست و به زانو نشاند و بعد

با یک قلم شقیقه ی من را سفید کرد

سروی که سر نکرده خم از روزگار سخت

افکنده سر چو قامت پردرد بید کرد

نوشاند از پیاله ی قالوا بلی ، بلا

من را مجاب مصرع هل من مزید کرد

زین باده در پیاله ی خود پر گرفته ایم

از سردی زمین و زمان گر گرفته ایم

گفتم سکوت بوی اجابت نمی دهد

این دست بر قنوت جوابت نمی دهد

اشکی که روی دیده ی ما را گرفته است

اصلا نشان ز چشم اصالت نمی دهد

بازاریان اگر چه به سودای یوسف اند

یوسف دوباره تن به اسارت نمی دهد

حال همه وخیم و تو اما چه بی خیال

وجدان نازک تو عذابت نمی دهد؟

فریاد کن که لحن دلم را عوض کنی

 

بشکن مرا دوباره که نقض غرض کنی

 

متین


نوشته شده در پنج شنبه 93/8/22ساعت 9:55 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

دیوانه ی عشق تو منم می فهمی؟

یک روز بیا به دیدنم ، می فهمی

تقصیر من است یا زلیخایی تو ؟

از پارگی پیرهنم ، می فهمی

من بی تو مریض می شوم این را هم

از زردی رنگ بدنم می فهمی

دور از تو غریب می شوم ، انگاری

 دور از تو به دور از وطنم ، می فهمی ؟

تلخ است تمام مزه ها در کامم

بگذار زبان در دهنم ، می فهمی

من در قفس تنم گرفتار شدم

 دیوار قفس که بشکنم می فهمی

یک عمر شدم اسیر ، این را وقتی

پیچیده شدم در کفنم می فهمی

من گرچه تبر به دست چون ابراهیم

بتخانه شده است مأمنم می فهمی؟

روزی که در بتکده را باز کنند

از سجده به پای آن صنم می فهمی

گهگاه پر از حرفم و ساکت ، اصلاً

انگار نه انگار منم ...

می فهمی!

 

متین


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/30ساعت 11:29 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >