مکنون
زده ام شاهرگ تغزل را وای بر دیوان عاشقانه های من روی این زمین متین من تکه هایم را برایت جمع کردم شاید بیایی و سراغم را بگیری شاید بیایی و بخواهی بار دیگر از سینه ی من سوز این غم را بگیری شاید ببینی هر نفس می سوزم آنگاه هم بازدم را و هم دم را بگیری یا با نوازش خوب آرامم کنی تا اشک نشسته کنج چشمم را بگیری در گیر و دار وصل و هجرانم و ای کاش از من فقط این حس مبهم را بگیری من را در آغوش خودت له کن که شاید با شیره ی جان ، اضطرابم را بگیری من عشق می خواهم ، نگویم ؟؟، باز گفتم؟؟ وقتش رسیده باز حالم را بگیری آری ، کویرم ، من بیابانم و باید از من همین یک شاخه مریم را بگیری حوا و سیب و دوزخ و جنت بهانه است وقتش رسیده دست آدم را بگیری متین من با خیال چشم تو حالی به حالی ام محکوم حبسِ مَحبسِ حسّی خیالی ام وقتی برانی ام ، به خیالت چه می کنم ؟ هر شب پی نگاه تو در این حوالی ام ای آخرین نیاز من ای ناز بی نیاز نذری نما به خاطر آشفته حالی ام من اهلی زمین نشدم ، دست من بگیر دلگیر از این زمین و زمان و اهالی ام گاهی به خویش میکشی و گاه می کُشی من جذب کشتن و کشش احتمالی ام اصلا غزل برای همین واژه هاست ، پس جانان من ز هجر تو قامت هلالی ام متین من از ارتفاع نگاهت ، سقوط .... من و درد دوری و رنج سکوت من آدم ، تو حوا و سیب بهشت و فرجام تلخی به نام هبوط کسی را خبر نیست از حال ما قسم بر تو و عطر خوش بوی موت نفس گیر و دلگیر و دلخسته است زمین گیر یک عمر در جستجوت بیابان بیابان بیابان ، فراق به امید شب تا سحر گفتگوت دعا می کنم تا دعایم کنی من از صبح تا شب ... تو در یک قنوت من خراب آبادی ام، کاشانه می خواهم چکار ساکن صحرای عشقم ، خانه می خواهم چکار غرق اشک و شعله ام در بزم عشاق ای دریغ من خود شمعم دگر پروانه می خواهم چکار مرغ عشقم در قفس وقتی که بالم بسته است بی پر پرواز ، آب و دانه می خواهم چکار فارغم از عقل و بی تو مردمان دیوانه اند من خودم دیوانه ام ، دیوانه می خواهم چکار عشق را تفسیر کردن اول بیچارگی است قصه کم کن باوفا ، افسانه می خواهم چکار باده نوشان در سکوت شهر نحوا کرده ام کنج صحرا نعره ی مستانه می خواهم چکار متین
وقتی غزالان غزه
سپیدانه ی خونین می خوانند.
عشق را بر صفحه ی خیابان ها می نویسند
آنان که قلم در خامه ی شاهرگ ها دارند.