سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

گل یاسی و عجب عطر و چه بویی مادر!

تو بهشتی ، تو خدا سیرت و خویی مادر!

نه تو حوضی که چنان نهر تو جاری هستی

تو روان بر سر هر برزن و کویی ، مادر!

خَلق تو احمدی و خُلق تو محمودی بود

هر چه باشد که شما مادر اویی مادر

یاس رخساره تان رنگ قمر بود ولی

چند روزی است شقایق سر و رویی مادر

سال ما نو شده یعنی که بهاری شده ایم

تو ولی مثل خزان ... سرّ مگویی مادر

همه رفتند پی عشرت و ما تنهاییم 

همه گِردند سر سبزه و جویی ، ما ، « در»

حافظ این شعر که گفتی به چه اندیشیدی

دوش می آمد و رخساره ... نگویی مادر!!


نوشته شده در پنج شنبه 93/1/14ساعت 4:58 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

اگر برای چو من، در دل شما جا نیست 

و گرچه پیرم و دیگر امید و پروا نیست

گمان مدار که من بی خیال عشق تو ام

چه چاره چون که دل از چهره خوب پیدانیست

هزار جلوه  در آن قصر ساده ات داری

ولی عمارت این سینه « آه »  برپا نیست

نگار بی دل و یار قرار دار!! چه سود؟

جنون نهایت این عشق های طوفانیست

سپیدی سرموی مرا تماشا کن

نتیجه ی شب و دیوار و اشک پنهانی است

دلم چه زیر و زبر شد ، سکوت ویرانگر!

چقدر بغض تو مثل هوای بارانیست


نوشته شده در چهارشنبه 92/12/28ساعت 4:13 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

در شرح حکایت طوطی و بازرگان از مثنوی معنوی جناب مولانا

 

باز طبع شعر من طوطی صفت

دست می گیرد کتاب معرفت

از لب چون قند مولانای بلخ

نکته خواهد گفت از شیرین و تلخ

تیغ حکمت بازهم بران شده

نوبت طوطی و بازرگان شده

شرح بایدگویم از این داستان

گل بباید چینم از این بوستان

آدمی در گفته ی حق جلی

هست بازرگان در این عالم ولی ...

نیک باید جان خود سودا کند

کار دنیا در پی عقبا کند

هر که باید با مطاعی بیش و کم

پای بگذارد به فردای حَکَم

طوطی جان است اما در قفس

سخت در حبس نفس ها و هوس

شکوه دارد جان با ایمان همی

از فراق دوستی یا هم دمی

هست دنیا سجن جان، بازار تن

پس همی جان جهانی در مهن

جمله دل ها همچو طوطی بی کسند

لاجرم تا زنده ،اندر محبسند

گر خبر آرد دلی از بوستان

از جنان حق چنان هندوستان

می شود سرشار شوق و اشتیاق

جان دهد شاید همی از این فراق

« هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش»

یار هندی گفت با ایمای خود

بر نگار بند اندر پای خود

از چه با مردم زبان بازی کنی

تا به کی در حبس طنازی کنی

چون تو را شوق پریدن در سر است

گر خموشی برگزینی بهتر است

چاره ی هجر جنان و این هبوط

هست در تریاک غوغای سکوت

« هر که را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند»

هر چه از این مردمان دوری کنی

و از نگاه خلق مسطوری کنی

هست امیدت که بگشایی پری

جان از این حبس جهانی در بری

گفت پیغمبر که تا پیش از نفیر

خود بیا با اختیار خود بمیر

قصه ی طوطی و بازرگان رسید

تا بدانجایی که آن مرغک پرید

موت پیش از موت رمز جستن است

راه ِ از زندان تن در رفتن است

راه عشقش را به پای سر رویم

 

«ما زبالائیم و بالا می رویم »

 

متین


نوشته شده در شنبه 92/12/24ساعت 10:39 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

تو همان ساده ی همساده بمان اما من

ناگزیرم که به ییلاق جنون سر بزنم

 

ناگزیرم بروم تا سر صحرای فراق

باده بردارم و پیمانه مکرر بزنم

 

مثل یک قمری پر بسته فقط در رویا

می توانم که به آفاق  زمین پر بزنم

 

تو بمان تا بروم زود و بمان برگردم

میروم بر در احساس غزل در بزنم

 

می روم زل بزنم باز به چشمان خدا

مثل ققنوس بر این پیکره آذر بزنم

 

عکس تمثال تو ای دوست به همراه من است

می روم با رخ تو طعنه به محشر بزنم

 

من مریض غم این قافیه هایم یعنی

مستعدم لب خود بر لب ساغر بزنم

 

مستعدم که از این وادی سرگردانی

دل خود برکنم و کوس مقدر بزنم

 

می روم باز و اینبار که برخواهم گشت

دوست دارم که قدم در شب قیصر بزنم

 

                                        شب قیصر شب توصیف غزل های محال

                                        من کجا تا قدم آرم پی آن  پای غزال

 

رد این داغ چنان مانده به روی بدنم

«حرف ها دارم اما بزنم یا نزنم»‌‌‌

 

دو به شکم که در این محفل بی رنگ و ریا

« چه کنم حرف دلم را بزنم یا نزنم»

 

عهد بستم نسرایم به جز از وصف نگار

« زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم»

 

صنمی کوش که من بت بپرستم یا نه

« کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم»

 

باز هم دام نگار من و یک کنج بهشت

« دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم»

 

این هوس نیست ، تمنای وصال است بگو

«خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم»

 

دم ز شاگردی شیوا سخنی چون قیصر

«بزنم یا نزنم؟ ها ! ؟ بزنم یا نزنم »

 

                                                      شب قیصر شب یلدای منو آن بهتر

                                                       روم احساس مرا فتح نماید قیصر

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/11ساعت 12:52 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

در تضمین و استقبال غزل زیبای امیر خسرو دهلوی 

 

صد یوسف بازار را با گوشه چشمی می خری

از پیر و برنا ، مرد و زن ، اینسان چرا دل می بری

ای حسن رویت بی بدل ، قامت قیامت ! محشری

ای چهره ی زیبای تو رشک بتان آذری

هرچند وصفت می کنم در حسن از آن زیباتری

 

هر قدر مو افشان کنی دل می شود آشوب تر

لیلی صفتها در مصاف حسن تو مغلوب تر

اصلا تمام دلبران یکسو و تو محبوب تر

هرگز نیاید در نظر نقشی زرویت خوب تر

حوری ندانم ای پسر فرزند آدم یا پری

 

اندر سماع عشق تو با چرخ دون چرخیده ام

یاد تو هرجا کرده ام بیخود زخود خندیده ام

لطفی بفرما و قدم بگذار بر این دیده ام

آفاق را گردیده ام ، مهر بتان ورزیده ام

بسیارخوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری

 

ما را زهجران تو شد قامت خمیده چون کمان

تا کی نیایی بر نظر تاکی زچشمانی نهان

دوریم از تو لاجرم ای دلربای بی نشان

ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان

زینسان مرو دامن کشان کارام جانم می بری

 

یکبار رو گردان ببین کاری که با ما کرده ای

در عالم ناسوت هم محشر تو برپا کرده ای

تیر فراقت را چرا در قلب ما جا کرده ای

عزم تماشا کرده ای  آهنگ صحرا کرده ای

جان و دل ما برده ای اینست رسم دلبری

 

بایست اسماعیل جان قربان کنم در پای تو

داوود ایمان آورد بر نغمه ی زیبای تو

عیسی ابن مریم تا ابد محتاج استشفای تو

عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو

آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری

 

آری صنم از شوق تو شوری است در جانم به پا

درد است این عالم فقط کام لبت باشد دوا

دستی بر آور شاه من برگیر دست بنده را

خسرو غریب است و گدا افتاده در شهر شما

باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری

 

متین


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/30ساعت 7:16 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >