سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

از غم هجر تو ای شاه چه باید بکنم

من که جامانده ام از راه چه باید بکنم

خاطرم نیست دقیقا زتو کی دور شدم

چند روزی و دو صد ماه ... چه باید بکنم

نکند باز برادر به تو خنجر زده است

قصه ی یوسف و آن چاه چه باید بکنم

شعر فاضل نظری از نفس انداخت مرا *

کوه نوری تو و من کاه چه باید بکنم

گاهی احساس جنون ، گاه شعف گاهی ترس

تو بگو با غم گهگاه چه باید بکنم

منو شمع و شب و حافظ به هم عادت کردیم

می رسد سوزش یک آه چه باید بکنم

 

متین

* آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد     جناب فاضل نظری


نوشته شده در جمعه 92/7/12ساعت 4:44 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

دلم گرفته کسی نیست چاره ای بکند

برای چاره ی دردم اشاره ای بکند

رقیب از نفسم برد و بر زمینم زد

کجاست دلبر من تا نظاره ای بکند

به سنگدل چو بدادم دلم چه کس خواهد

رها مرا زغم سنگ خاره ای بکند

هزار جرم مرا یار من نمی بخشد

ددلی مگر که بسوزد کفاره ای بکند

خزان زده است به بستان عشق من ایکاش

وزد نسیم خراسان ، بهاره ای بکند

همیشه جمعه شکیبایی ام زکف برود

هوای صحن و صدای نقاره ای بکند

 


نوشته شده در شنبه 92/7/6ساعت 2:17 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

یک روز می آید که حالم را بفهمی

یعنی دلیل اشتعالم را بفهمی

من شعر می گویم برایت روزی ای کاش

منظور از این قیل و قالم را بفهمی

دارد درون سینه ام می سوزد ای کاش

این داغ را از روی تب خالم بفهمی

این را که عشق تو شکسته قامتم را

از قامت گردیده چون دالم بفهمی

معنای زخمی بودنم را با نگاهی

از زخم های خورده بر بالم بفهمی

من در کدامین مسلکم را با ید ای شاه

از روز عاشورای هر سالم بفهمی

این را که یک عمر است در بند تو هستم

از رنگ و روی رفته ی شالم بفهمی

 

متین


نوشته شده در چهارشنبه 92/7/3ساعت 9:44 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

من به هم ریخته ام باز تو آرامم کن

وحشی دشت منم دوست ، بیا رامم کن

روز و شب در پی اغیار و شکار همه کس

بامدادی تو شکارم کن و در دامم کن

من گدای تو ام و تشنه ی آن باده ی ناب

از شراب دهنت جرعه در این جامم کن

پخته باید بشوم در بته ی عشق شما

فکری ای دوست تو بر حال دل خامم کن

من کبوتر شدم و دور تو در پروازم

جلد این کوچه و این خانه و این بامم کن

گاه در روز خمار تو ام و گاهی شب

غمزه فرموده و مست سحر و شامم کن

من به خوشنامی و خوشرویی ات ایمان دارم

قدحی ریز و به یک جرعه تو بدنامم کن


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/21ساعت 6:49 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

لطافتهای یک گل را دل یک خار می فهمد

و قدر خوب دیدن را دو چشم تار می فهمد

نمی فهمد کسی این را که مستم یا که هشیارم

ولیکن چشم تو امشب مرا انگار می فهمد

چه می پرسی ز احوالم چه باید گفت در پاسخ

مرا بم ؛ ورزقان یعنی مرا آوار می فهمد

دل من گه پر از نفرت و گه سرشار از عشق است

کدامین دل تمنای دل سرشار می فهمد

مرا چشم تو زخمی کرد و دارد می کشد حالا

و این را هر کسی از آن دو چشم هار می فهمد

و چون عشق زلیخا بود یوسف گشت زندانی

کجا این عشق را احساس « پوتیفار » می فهمد

لبم دارد شکایت می کند از دست لبهایت

صفیر این شکایت را شب نیزار می فهمد

و من هربار با شعری غمم را برملا کردم

ولی از جمع عیاران ، غمم را یار می فهمد

 


نوشته شده در سه شنبه 92/6/19ساعت 8:48 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >