سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکنون

یک شعر و شب و چینش صد آه دوباره

مینو و عطارد ، فلک و ماه دوباره

 یک دشت سکوت و من و ناسوت و دگر هیچ

کو تا من و این لحظه ی دلخواه دوباره

یک غصه ی تازه کمی از داغ همیشه

صد ها گله از این شب کوتاه دوباره

من بودم و خودکار و کمی کاغذ مشکوک

با قطره سرشکم که شد همراه دوباره

یک کوفه پر از درد مرا از نفس انداخت

 این درد دل و این من و این چاه دوباره

آنقدر نوشتم که لبش کرد تبسم

 می کشت مرا خنده ی گهگاه دوباره

باید که چهل شب سر راهش بنشینم

تا باز برآید سر این راه دوباره

  جز رنج در این شط جدایی نرسد ، آه

تا رخ ننماید به من آن شاه دوباره


نوشته شده در دوشنبه 92/6/4ساعت 5:12 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

خسته ام ، می شود از غصه نجاتم بدهی؟

تشنه ام ، می شود از آب حیاتم بدهی؟

سی مبارک سحر از عمر بسر شد و نشد

که شب قدر از آن تازه براتم بدهی

کاش حالا که قرار است زهجران شما

جان دهم ، خود خبر از وقت مماتم بدهی

« یا وفا ، یا خبر وصل تو ، یا مرگ رقیب»

کاش در حیرت این عشق ثباتم بدهی

چه به هم ریخته این وادی برزخ ، ای کاش

همت رد شدن از پیچ صراطم بدهی

کسل و خسته و بی تاب تو را میخوانم

که در این سیر الی العشق ، نشاطم بدهی

واژه ای نیست که در ساحت تو جلوه کند

خود مگر جلوه به غوغای لغاتم بدهی

باز هم بر در این میکده خواهم آمد

باده تا از کف سقای فراتم بدهی


نوشته شده در شنبه 92/5/12ساعت 10:59 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

غزل چگونه بگویم به وزن گیسویت
ردیف را چه گذارم، کمان ابرویت

و روز روشنی چشم توست بی تردید
و شب سیاهی خوشرنگ و درهم مویت

شمیم مریم اگر عطر باغ و جنت داشت
خلاصه ای بود از عطر ناب خوش بویت

شبی که درگذرم از تمام این افلاک
براق عشق رساند مرا سر کویت

چه من شکارچی و تو غزال یا اینکه
تو دام بر سر راهم نهی، من آهویت

تمام شش جهت ارتباط ما این است
تو پادشاهی و من شاعر ثنا گویت



نوشته شده در یکشنبه 92/2/15ساعت 12:46 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

من همانم که به چشم سیهت دل دادم

 

آن اسیری که به یمن نگهت آزادم

 

من پر از غصه ی هجرانم و اما امروز

 

فقط از دیدن لبخند به رویت شادم

 

" از ازل پرده ی حسنت زتجلی دم زد"

 

و به هم ریخت همه فلسفه ی ایجادم

 

نیستی ... بی تو دل آماج بلا خواهد شد

 

"هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم"

 

صنما درس جنون می دهی و می دانی

 

من از آن روز که شاگرد تو ام ... استادم

 

متین

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/12ساعت 12:56 عصر توسط متین| نظرات ( ) |

بهار است و همه عالم

پر از شادی

پر از خنده

و بستان ها پر از گل های رنگارنگ

جهان سرسبز و شورانگیز

و دلها غرق در حس دل انگیزی

چه باید کرد

چه باید گفت

وقتی من دلم پاییز میخواهد

خزان را این دل از غصه ها لبریز میخواهد

نمی دانم

چه می گویم

نمی دانم چه می خوانی

ولی پاییز از روزی که از هم دورمان کردند

شبیه نوبهاران است

خزان گویی بهار عاشقان و بی قراران است


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/1ساعت 8:37 صبح توسط متین| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >