مکنون
اندر میان معرکه ماوا گرفته ای یعنی عزیز در دل من جا گرفته ای مانند یاس در چمن باغ قلب من آنقدر بوسه بر تو زدم، پا گرفته ای از جای پای مرغ سحر می شود پدید آن فیض را که از قِبَل ما گرفته ای بگذار شرم و به من بازگو زدوش زآن بوسه ها که از لب شیدا گرفته ای اینجا منم به پای تو افتاده و تو سر بالای این فتاده چه بالا گرفته ای افروختی شرر به جان من و جان خود زهجر یعنی که شعله بر سر دنیا گرفته ای حالی بخند ای صنم سنگدل از آن گلخنده ها که از دو لب ما گرفته ای ما داده طاقت از کف و بی تاب و گوئیا از ناتوانی دل ما ناگرفته ای من مرغکی زمینی و دلداده، ای دریغ جا در میان خانه ی عنقا گرفته ای ببین کوچه ها بوی غم می دهد ببین سینه عطر حرم می دهد بیا چون بهاری که این روزها ... و باران صدای قدم می دهد نمی دانم آنروز وقت ظهور کسی دست ما هم علم می دهد؟! چهل وعده امید وصل حبیب و بیمی که دل بیش و کم می دهد عطشناک یک جرعه از علقمه دو چشمی که گهگاه نم می دهد دلم کربلا خواست حالا که شعر به لحن عزا باز دم می دهد چشم تو دوات ، چهره ات صفحه ی نور « خط لب تو شکسته نستعلیق است» نبضم ، نفَسم ، دلم ، همه ایجادم از دوری تو به حالت تعلیق است یوسف به رشک، گرمی بازار ، زینب است حیدر کلام و فاطمه رخسار ، زینب است وقتی حسین فاطمه باشد طبیب عشق یعنی به درد عشق پرستار زینب است مانند قلب خسته ی من باز بی قرار مانند این بهار پر از نغمه ی هزار حالا که من فتاده ام از پا ، تو می رسی مانند رفت و آمد پاییز با بهار ما را که سرشکست چکش های زندگی دست از سر شکسته ام ای دوست بر ندار شاید که عمر وفا کرد و دیدم ات ای مرد سبز قامت و ای یار تکسوار