مکنون
وقتی مرا زمانه به زنجیر می کشد مجنون نمی شوم که به دل مانده غصه اش هربار خسته تا سحر مرگ می روم تا عرش می روم چه خدایی و ناگهان دارم برای حادثه آماده می شوم مانند کسرِ « مرگ به روی حیات خویش» گاهی شبیه کوچه ی بن بست دوری ات من آن جنین خفته به بطن تو ام هنوز انگور وش به تاک محبت معلقم دیر بازیست که ما غرق نگاهت هستیم مدتی هست تو را شعر سرودن جرم است بود گهگاه خبر از تو که خواهی آمد می کشی آه ، شنیدم، چو ببینی ما را نکند باز تو سر در دل چاهی کردی اربعین است ، و ما گریه کن غم هایت مسافر ، مونده چشم من به راهت تا تو برگردی دیگه خسته شده عالم از این تنهایی و سردی چرا این جاده ی دوری ، نداره خط پایانی مگر حال دل من را ، نمی بینی ، نمی دانی ؟ بیا که قسمت طوفان تمام بید مجنون شد من افتادم زپا از غم ، دلم خون شد ، دلم خون شد تو تنها آرزوی من ، منم تنها تر از تنها عطشناکم به دیدارت ، ملولم از شنیدن ها هوای سینه ام آخر ، بدون بودنت تنگه سکوت عشق سنگینه، گل لبخند کمرنگه سال نوی مسیحی و ماه محرم است یعنی که وقت شادی و غم ? جشن و ماتم است راهب درون دیر چه می دید زانکه گفت بالای نیزه ها سر عیسی ابن مریم است
یکدم دلم برای خودم تیر می کشد
لیلی به روی دلشده شمشیر می کشد
کارم به التماس به تقدیر می کشد
یک بخت نامراد مرا زیر می کشد
دارم شبیه شاخه ی افتاده می شوم
کم کم درون صورت خود ساده می شوم
گاهی برای آمدنت جاده می شوم
انگار بعد آمدنت زاده می شوم
بعد از چهل نگاه تو من باده می شوم
خسته و منتظر و چشم به راهت هستیم
ما همان شاعر پر جرم و گناهت هستیم
تشنه ی آن خبر گاه به گاهت هستیم
ما همان زنده به گورانِ ز آهت هستیم
ما ولی دلشده ی مسجد و چاهت هستیم
ما پریشان تو و شال عزایت هستیم