مکنون
چشم ها وقتی که کاهل می شود شعله ها بر جان حاصل می شود با نگاهی که تو بر من می کنی صد نماز و روزه باطل می شود عیش در بزم حضور نافذت با دوجام بوسه کامل می شود عاقبت محبوب من چشم شما بردل بیچاره قاتل می شود روزگاری می رسد ای نازنین سوره ی ناز تو نازل می شود گرچه دریا وسعتش بی انتهاست باز هم مهمان ساحل می شود بهانه کرده دلم مشهدی کند من را شنیده وصف تو و طالب است دیدن را کبوترش که نکردی ولی بگو بچشد بقدر یک ملخی مزه ی پریدن را و جرعه ای بده از زمزم طلایی خود که تا رها کنم از خستگی دل و تن را به ظن من تو خدایی ، گمان من عبدی بگو که ای و ببر این گمان و آن ظن را خوشا کنار تو بودن خوشا تو را دیدن خوشا تلاوت قرآن تو شنیدن را بنام نامی غربت که سرنوشت من است بنام عشق نگارم که در سرشت من است شبیه ارگ خرابم و با هزاره ی درد غم فراق تو در بین آب و خشت من است خدا کند که بسوزم اگرچه در دوزخ همین که بی تو نباشم چنان بهشت من است نشد کنار تو باشم کنار یار بمیرم بدون فایده مردن زبخت زشت من است زخاک مزرعه ی جان من چه خواهد رست که شرط بارش باران به کار و کشت من است ما که آرام نداریم از این بدنامی تو که آرام ربودی زدلم آرامی ؟ آهوانیم و به امید شکار تو شدن خبری نیست ولی از تله ای از دامی همه ی عمر پر از حسرت تنها ماندن مردم از غصه ی یک عمر پر از ناکامی من و میخانه از این درد چه می فهمیدیم دو سه روزی نرسیده است سبویی جامی من نبودم نظر لطف خدا بودم کرد ؟ پر شده ذهنم از این جمله ی استفهامی کاش ویرانه شوم زیر نگاهت گهگاه ای خوشا عاقبت ارگ بم و بسطامی دلم از واژه ها تنها کلام یار می خواهد همه یاران من رفتند و دل از جمع عیاران اگر که اشک هایت را نم دیوار می فهمد خم دیوار یعنی من که از محبوب خود دورم نگه دار آن ترک را روی لبخندی که می گویی دراین دنیای سرشار از خنک مردان بی آزرم
و از این روزگاران شب، شبی بس تار می خواهد
پی دلدار می گردد ، گل بی خار می خواهد
دل من از حسد ویرانی آوار می خواهد
شکستن زیر باران ، دوری دلدار می خواهد
نگهداری از آن شیشه هزار ابزار می خواهد
تنفس در هوا هم سینه ای تب دار می خواهد